مـــاه مـن غــصه نـخور زنـدگي جــذر و ‌مـد داره

دنــــيامـون يـــه عـــــالمه، آدم خــوب و بـد داره



ماهِ‌ُ من غصه نخور همه کـه دشـمن نمي شن

هــــمه کـه پــــر ترک مــث تـو و مــن نمي شن



مــاه مــن غــصه نـخور مــــثل مــــاها فـــــراوونه

خيلي کم پيدا مي‌شه کسـي رو حرفش بمونه



مــاه مـن غــصه نـخور، گــــريه پــــــــناه آدماس

تـــر و تــــازه مـوندن گـل،‌ مال اشک شـبنماس



مــاه مـن غـصه نخور، زندگي خوب داره‌و زشت

خـــدا رو چه ديدي شايد فردامون باشه بهشت
 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, | 1:21 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

سال ها رفت و هنوز



یک نفر نیست بپرسد از من



که تو از پنجره عشق چه ها میخواهی؟



صبح تا نیمه شب منتظری



همه جا می نگری



گاه با ماه سخن میگویی



راستی گمشده ات کیست؟



کجاست؟



صدفی در دریاست؟



نوری از روزنه ی فرداهاست؟



یا خداییست که از روز ازل ناپیداست؟


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 11:17 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 8:12 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

وقتی با تو آشنا شدم درخت مهربانیت آنقدر بلند بود که هرچه بالا تر رفتم آخرش را ندیدم .

معجون زیبایت آنقدر شیرین بود که هرچه نوشیدم نتوانستم تمامش کنم

دریای عشقت آنقدر وسیع بود که هر چه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینم و سرانجام در آن غرق شدم.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 3 دی 1390برچسب:, | 4:51 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست





که اینجا بین آدمهایی که سرد و غریبند ،





تک و تنها به تو می اندیشد و کمی دلش از دوری تو دلگیر است .
 


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 1 دی 1390برچسب:, | 8:40 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

پنجره های مه گرفته دلتنگی را کنار میزنم و به اسمان بارانی خیره میشوم  اه باران همان که تجلی

هزاران هزار خاطره در روز  عشق است باران؛ من عاشق چک چک قطره های تو هستم من عاشق ان

هنگامم که من و معشوقم زیر تو دست در دست هم خیس خیس شویم و در شرشر باران در کوچه پس

 کوچه های دلتنگی و انتظار قدم بزنیم هر جا رویم معشوقان را بینیم که در کنار دلداده خود از ان روز

احساسی غرق در شادیند

برای هم از عشق بگویم و از درد دوری کنیم شکی نیست که ان روز ثانیه ها  زودتر از همیشه درگذرند

 ومیرویم و میرویم و میرویم

از ان کوه به این کوه از ان رود به این رود و ما چنان در لذت باهم بودنیم که نمیبینم باران احساسیمان

کوله بارش را بست و خورشید تابان امد اری ان روز یک بار دیگر خاطره ای بانام روز بارانی در دفتر

خاطراتم حک شد

امروز برایتان تا در توان دارم از باران و عشق دل انگیزش میگویم  به خاطر بسپار زندگی با عشق زیباست

  و بی عشق رویاست  و در بهترین جمله زندگی بی عشق حصاری است که غم ها میله های ان

حصارند و تو گرفتار انی

من امروز و امشب کوله بار درد را میبندم غرق در شگفتی باران میشوم میروم و پشت پنجره تنهایی ها

مینشینم. باران میچکد بر پشت بام خانه باران میچکد بر گلهای زیبای در باغچه حیاطمان و باران میچکد

 و هزاران هزار درد را میشوید باران بیا و روزگار عاشقانه ما را؛ صحنه یک رنگی صداقت و وفاداری کن باران

 بیا و دلهایمان را سیراب از عشق کن

 

باران ای خاطره انگیزترین خاطره ها بیا

 


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, | 1:30 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

دلتنگم برای تو ، زندگی ام فدای تو ، این قلبم هدیه ای ناقابل ، تقدیم به تو.
نفس کشیدنم مدیون توام ، من گرفتار توام ، به خدا تا آخرین نفس وفادار توام.
سالهاست در انتظار آمدن توام ، تو را که دیدم قلبم لرزید ، بدجور عاشق توام.
باورم کن ، زندگی ام بسته به وجود تو هست ، تپشهای قلبم همصدا با تپشهای قلب تو است.
هر کس از من بپرسد میگویم او دنیای من است ، اگر خواستند تو را از من بگیرند ، میگویم این تن ، بی او ، جنازه ی من است.
فدای تو ، دیگر از چه بگویم برای تو ، شکر میکنم آن خدای مهربان را ، که فرشته ای داد به من، به زیبایی چهره ماه تو.
دلتنگم برای تو ، میتپد قلبم به عشق تو ، در انتظار لحظه دیدار ، تشنه ام برای بوسیدن لبهای تو.
مینویسم شعری در وصف تو ، عاشقانه هایم را مینویسم به عشق تو ، این هم حرف آخرم به تو: دوستت دارم بیشتر از دوست داشتنهای تو…


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:, | 4:1 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

اين سوي زندگي من و تو هستيم و آن سوي  ديگر سرنوشت!
 
 اين سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت اين عشق!

به راستي آخر اين داستان چگونه است ؟ تلخ يا شيرين؟

سهم من و تو جدايي است يا برابر است با تولد زندگي مان؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
جمعه 4 آذر 1390برچسب:, | 11:47 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

چه بگويم از دلم ، چه بگويم از اين روزها ، هر چه بگويم ،

اين تکرار لحظه هاي با تو بودن را دوست دارم

بي قرارم ، ساختم با دوري ات ، نشستم به انتظار آمدنت ،

من اين انتظارها و بي قراريها را دوست دارم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
جمعه 4 آذر 1390برچسب:, | 11:44 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

چشمان ناز تو ، قلب مهربان تو، هر چه فکرش را ميکنم محال است زندگي بدون تو

چه عادت کرده باشم به تو ، چه دوستت داشته باشم ، قلب عاشقم ميگويد ،  

اين زندگي عاشقانه را مديونم به تو

روزي آمدي و مرا از حال و هواي تنهايي بيرون آوردي

عاشقم کردي با مهر و محبت هايت، با قلب مهربانت

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:, | 1:2 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

و خوب میدانم :  تا وقتی برفهای روی شانه هایم را نتکانم ….بهار نمی اید

پس بهارم

حالا که برفها رفته اند  بیا


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, | 11:44 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

کاش می شد خالی از تشویش بود



برگ سبزی تحفه ی درویش بود



کاش تا دل می گرفت و می شکست


 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, | 6:0 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

من و تو هستيم و بينمان فاصله

زودتر نميگذرد اين ثانيه هاي بي حوصله

همچنان بايد بي قرار باشيم ، تا کي بايد خيره به عکسهاي هم باشيم!

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, | 1:24 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

نميخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ،  

نميخواهم  يادم در قلبت روشن باشد بعد خاموش

نميخواهم بگويي که دوستم داري بعد بروي ،  

نميخواهم اين حرفهاي پوچ را برايم بزني...

بودنت را ميخواهم ، اين که باشي ، اينکه هميشه مال خودم باشي ،

نه اينکه رهگذري باشي و مدتي در قلبم باشي مرا به خودت وابسته کني

و بعد مثل يک بازيچه کهنه رهايم کني

گفتم که قلبم مال تو است ، نگفتم که هر کاري دوست داري با آن کن!

گفتم تو مال مني ، نه اينکه همزمان با هر غريبه اي که دوست داري باش...

گفتم با وفا باش ، نه اينکه در اين دو روز دنيا ، تنها يک روزش را در کنارم باش!

نميخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ، بيا و از آب چشمه دلتنگي هايم بنوش

تا بفهمي چه حالي ام ، تا بفهمي خيره به چه راهي ام ...

دائم نگاهم به آمدن تو است ، اينکه مال من باشي و خيالم راحت ،

اينکه هميشه خورشيد عشق در قلبمان بتابد

نميخواهم در حسرت داشتنت بمانم ،  

نميخواهم آرزوي دست نيافتني زندگي ام شوي ،

غرورت را زير پا بگذار  تا من برايت دنيا را زير پا بگذارم ،

با من باش تا من تا ابد مال تو باشم ،  

وفادار باش تا آنقدر بمانم تا بفهمي عشق چيست!

نميخواهم کسي باشم که لحظه اي به زندگي ات مي آيد و بعد فراموش ميشود،

نميخواهم کسي باشم که گهگاهي يادش ميکني ،  

گهگاهي به عکسهايش نگاه ميکني ،

گهگاهي به حرفهايش فکر ميکني تا روزي که حتي  

اسم او را نيز ديگر به ياد نمي آوري

نميخواهم امروز عشق تو باشم و فردا هيچ جايي در قلبت نداشته باشم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:, | 10:40 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

خسته است دلم در این لحظه ،گرفته است دلم ،همین دل در هم شکسته
بی احساس تر از همیشه ام،غم آمده و به دلم نشسته
غم آمده و اشکم را در آورده
کسی نمیداند من چه حالی دارم، کسی نمیداند من چرا اینگونه پریشانم
کجاست آن آغوشی که به آن پناه ببرم ، کجاست آن دستهایی که مرا نوازش کند ، اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ، مرا از این حال و هوای ابری و دلگرفته رها کند ، کجاست کسی که فریاد پر از غمم را بشنود و این سکوت غم زده را با حرفهایش بشکند ، مرا آرام کند ، قلبم را با مهر و محبتهایش آشنا کند
کسی که نمیشنود حرفهای مرا در این لحظه ، حالا آن کسی که میخواند حرفهایم را در این لحظه نمیبیند اشکهای مرا ، حس نمیکند درد این دل تنهای مرا
نمیتوانم قلبم را به کسی بسپارم ، بهتر است مثل این لحظه ،از درد خویش بنالم
قلبم را بسپارم به کسی که بشکند آن را ، یا به جای آرامش آزار دهد این قلب بی گناهم را
نمیگردم دیگر هیچ جای دنیا به دنبال یک قلب باوفا
نیست ، هیچ جا ، حتی اینجا ، یک دل با وفا
نیست صداقت ، نیست آن کسی که عشق را درک کند و معنی آن را بداند
وقتی نیست دلی باوفا ، نیست دیگر کسی که آرام کند دل غمگینم را
خسته ام ، باز هم مثل همیشه من هستم و قلب شکسته ام
نوشته ام تا درک کنی ، ای تو که مثل من ، همصدا با غمهای منی
نوشته ام تا نگردی دنبال وفا ، وفا نیست دیگر در این دنیا
نیست دیگر دلی که عاشق باشد ،نیست دلی دیگر که قدر عاشقی را بداند
من که تمام دنیا را گشتم و ندیدم ، اینک هم با قلبی شکسته مدتهاست که با تنهایی رفیقم ، هنوز هم به حال این دل خویش میگریم
بی آنکه کسی ببیند اشکهایم را ،بی آنکه کسی بشنود درد دلهایم را
بی آنکه کسی درک کند احساسات پاک من را ، بی آنکه کسی بیاید و دستهایم را بگیرد و مرا آرام کند ، کجاست آن قلبی که حال مرا از این رو به آن رو کند!
کجاست آن کسی که مرا باور کند…


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 27 آبان 1390برچسب:, | 6:5 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

هميشه با همان ترانه اي که با آن اشک ميريختي ، اشک ميريزم و آرام مي شوم!

 

هميشه آن ترانه را گوش ميکنم و به ياد خاطرات با تو بودن مي افتم...

 

چقدر مرا آرام مي کند .... دلم را از غم ها و غصه ها خالي مي کند!

 

بغضي که گلويم را مي فشارد شکسته مي شود !

 

انگار همين چند لحظه پيش بود که درکنارم بودي....

 

گوش ميکنم به آهنگ دلنشين عشق ، و به ياد لحظات زيباي با تو بودن مي افتم!

 

به ياد آن لحظاتي مي افتم که اين ترانه را برايم ميخواندي....

 

گوش کن به زمزمه اين دل بي طاقت!

 

هميشه همان ترانه اي که هر روز آن را گوش ميکردي ، گوش ميکنم و با شنيدن آن

 

لحظه به لحظه به يادت هستم....

 

از آغاز تا پايانش با چشمان خيس آن را گوش ميکنم!

 

مي خوانم همراه با ترانه ، گاهي وقتها با آن فرياد ميزنم!

 

فرياد ميزنم و اشک ميريزم و آنگاه که از فرياد خسته ميشوم آن را در دلم زمزمه ميکنم!

 

بيا گوش کن به زمزمه اين دل ...

 

ترانه تو ، آغاز دلتنگي هاي من است ....

 

ترانه تو ، صداي مهربان تو است ، ترانه تو لحظه زيباي در کنار تو بودن است....

 

بيا بخوان برايم ترانه عاشقي را ، بخوان تا آرام شوم ، بخوان تا لحظه اي دوباره

 

همنشين اشکهايم شوم ، بخوان تا با تو بخوانم!

 

ميخواني ترانه عاشقي را ، ميخوانم با تو و گوش ميکنيم به زمزمه دلهايمان!

 

زمزمه ميکنم نام مقدست را ، همراه با دل و هم صداي ترانه تو


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, | 1:58 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد