کنج اتاق، آرام نشسته ام

 

جوانی ام چنگی به دل نمی زند

 

مادر، برخیز، کفش هایم را پاک کن

 

کیف و کتابم را بردار

 

می خواهم به کودکی برگردم....

 


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 8:57 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

مرا اینگونه باور کن

 

کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته

 

خدا هم ترک ما کرده

 

خدا دیگر کجا رفته !!!


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 8:48 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ،

می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش.

می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به سوی شادکامی .

می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ،

بانگ شادی پس کجا بود؟

این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ، گریه ی پروردگار است،

اشک می ریزد برایم.

می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر ره

از کنار برکه ی خون.

باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت ،

بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟!

هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی

مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری...


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:, | 12:47 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

این روزها جور زمستان را من می کشم ..



نمی بارد من می بارم ..



“هواشناس من” نگاه ام کن ؛



بارش پراکنده با غبار محلی ام !



نمی دانم چه کسی نماز باران خوانده برایم .. ..



نمی دانم !


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, | 8:34 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

 

 

 

 

چه زود فراموش شدم آن زمان که نگاهم از نگاهت دور شد
چه زود از یاد تو رفتم آنگاه که دستانم از دستان تو رها شد.
مقصد من در این راه عاشقی بیراهه بود ، اینهمه انتظار و دلتنگی بیهوده بود .
با اینکه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم ، خیلی خسته ام،راهی جز تنها ماندن ندارم.
چه زود قصه عشقمان به سر رسید اما آن دختر عاشق به عشقش نرسید.
چه زود آسمان زندگی ام ابری شد ، دلم برای آن آسمان آبی تنگ است ، که با هم در اوج آن پرواز میکردیم و به عشق هم میخواندیم آواز زندگی را…
آرزوی دلم تیدیل به رویا شد ، تنها ماندم و عشقم افسانه شد .
چه زود رفتی و چشم به ستاره ای درخشانتر از من دوختی ، با اینکه کم نور بودم اما داشتم به پای عشقت میسوختم ، با اینکه برای خود کسی نبودم ، اما آنگاه که با تو بودم برای خودم همه کس بودم .
چه زود غروب آمد و دیگر طلوعی نیامد.
هر چه به انتظار آمدنت نشستم نیامدی ، هر چه اشک ریختم کسی اشکهایم را پاک نکرد، هر چه در گوشه ای نشستم و زانو به بغل گرفتم کسی نیامد مرا در آغوش بگیرد و آرام کند ، خواستم بی خیال شوم ، بیخیالی مرا دیوانه کرد ، خواستم تنها باشم ، تنهایی مرا بیچاره کرد .
چه زود گذشت لحظه های با تو بودن ، چه دیر گذشت لحظه های دور از تو بودن و دیگر  نگذشت آنگاه که تو رفتی و هیچگاه نیامدی .
باور داشته باش هنوز هم برای تو زنده ام ، هرگاه دیدی نیستم بدان که از عشقت مرده ام .
چه زود فراموش شدم آن زمان که دلم برایت خون شد.
تازه میخواستم با آن رویاهای عاشقانه ای که در سر داشتم تو را خوشبخت کنم ، میخواستم عاشقترین باشم ، برای تو بهترین باشم ، اما نمیدانستم دیگر جایی در قلبت ندارم . چه زود فراموش شدم آن زمان که دیگر تو را ندیدم .


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, | 6:22 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

دلتنگی های من
بی قراری های دل من
تویی تمام هستی من
بسته است وجودت به زندگی من
حال و هوای عجیب من ، من یک عاشقم ، این است جرم سنگین من.
قصه ی زندگی ام ، گذشته های پر از غمم ، بی خیال آنها ، از امروز است ، روز نفس کشیدنم.
نفس کشیدنم با تو ، همیشه گفته ام که وجودم برای تو
لبخند روی لبانم به شرط بودن تو ،دیوانه میکند مرا آن چشمهای زیبای تو…
اشکهای من ، تو دور از منی و من در بستر غم
حرفی بزن به من ، اسم مرا صدا کن عشق من
صدا کن اسمم را ، که این رازیست برای آرامش دل من
میترسم از فردایی که نیستی در کنار من
دست خودم نیست ، این کاووسی است که می آید به خواب هر شب من
بگذریم ، میرویم به سراغ درد دلهای هم
گفته بودی که مرا دوست داری عزیز من
گفته بودی که تنها مرا میخواهی عشق من
گفته بودم تو باش تا من نیز بمانم ،
نمیخواهم همچنان از غصه گذشته ی تلخم بنالم
نمیخواهم از ترس عاشق شدن تنها بمانم،
یا اینکه هنوز به انتظار به حقیقت پیوستن قصه عشق بمانم
من که چشمهایم را بسته ام ،  تنها تو را میبینم
اینبار هم حرف دلم را گوش میکنم و
عاشقانه با تو در کنار ساحل عشق مینشینم!
دلتنگی های من ، بی قراری های دل من ،
تویی تمام وجود من ، خودت را رها کن در آغوش من…


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, | 12:17 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

میخواهم برای تو بنویسم ، از تو بنویسم تا بشکنم لحظه های انتظار را
میخواهم از عشق بنویسم ، از عشقی که با تو قلبم را به خود وابسته کرده است.
از تو مینویسم ای همنفسم ، نمی نویسم که مثل یک خاطره بماند ، مینویسم که جاودانه بماند حرفهای عاشقانه ام.
هر چه بین ماست خاطره نیست ، یک حرف دل عاشقانه است ، عزیزم بخوان آنچه که برای تو نوشته ام ، درک کن آنچه که در قلبم میگذرد و حس کن که چقدر برایم عزیزی ای نازنینم.
میخواهم برای تو بنویسم ، تا شبهای تنهایی بخوانی حرفهای مرا ، تا دیگر احساس تنهایی نکنی ، با ماه درد دل نکنی و شبها را تا سحر بیدار نمانی ، به یاد من باشی اما دلتنگم نشوی.
من همیشه در کنار توام ، حس کن مرا درون قلبت ، ببین که چه عاشقانه نگاهت میکنم .
میخواهم از تو بنویسم ، از تو که خودت سرشار از کلمات عاشقانه ای.
هرگاه که سخن میگویی ، زبانم بند می آید ، نمیدانم که در مقابل این همه احساسات قشنگت چه پاسخی بدهم ، تنها سکوت میکنم تا با شنیدن حرفهای قشنگت آرام شوم.
پس نگو چرا ساکتم ، من در حال شنیدنم ، دوست دارم حرف بزنی برایم ، و بگویی از رویاهای شیرین ، بگویی از خودت ، از آن قلب مهربانت .
میخواهم از تو بنویسم ، از تو که خودت یک شاعر پرآوازه ای.


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, | 11:43 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

 

 

تو با منی و من تنها هستم ، در قلب منی و من به عشق تنهایی زنده هستم،
تو همنفسم هستی و نفسهایم عطر تنهایی را میدهد
توهمسفرم هستی و جاده زندگی رسم غریبگی را به من یاد میدهد.
تو مال منی و من مال تو نیستم، باران منی و من کویری بیش نیستم،
انگار نه انگار بامنی ،نشسته ای برای خودت حرف از عشق میزنی!
همیشه به یاد توام و در حسرت داشتنت،دلگیر و سردم در روزهای نداشتنت
یک بار عاشق شدم و یک عمر برای تو ،یک بار هم نگفتی دستهایم مال تو!
آن رویا از خیالم رفت و قصه آغاز شد،همه چیز به نفع تو تمام شد
دیدی که در آینه ی چشمان خیسم ،چشمان تو حتی یک ذره هم خیس نشد
من پر از درد بودم و خسته ،اما دل تو حتی یک ذره هم دلگیر نشد
تو با منی و افسوس که من بی تو هستم،انگار نه انگار که عشق تو هستم!
بودن و نبودنت فرقی ندارد،اینکه سرد هستی و با تو بودن تنها برایم عذاب دارد
هستی و انگار نیستی ، گاهی حتی فراموشم میکنی و از من میپرسی که تو کیستی؟
هزار درد دل ناگفته در دلم مانده و همدلم نیستی،
آنقدر اشک ریخته ام که چشمانم نمیبیند که دیگر نیستی!
نیستی و من تنها مانده ام ، آنقدر دلم گرفته که اینجا با غمها جا مانده ام
تو با منی و من تنها نشسته ام، تو در قلبمی و من اینک یک دلشکسته ام!


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, | 12:58 قبل از ظهر | بهاره رسولی |


گآهے



هـَنوز گآهے ...



مـَرا به جـآטּ ِ تـُ قـَسمـ مے دهـند ؛



نـگـآه کـ טּ؛



هَـمـــه مے دانـند کـِ برایمـ هَـمیشـگے تـریــنے !


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, | 12:54 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

 

 

 

روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی
با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی
همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل
ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست
ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت
میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت
هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی،امواجی از یاد تو را میخواهم در دریای خاطره های به یادماندنی
همنفسمی، ای که با تو یک نفس عاشقم
همزبانمی، ای که با تو یک صدا برایت احساسات عاشقانه ام را میگویم
حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت، که در این سکوت میتوان یک دنیا عشق را خواند
چه با شوق میخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ایم دستهای هم را
گفتی دستهایم گرم است، گفتم عزیزم این چشمهای تو است که مرا به آتش کشیده است
همه ی دنیا فریاد عشق ما را شنیده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،
چقدر قلبت زیباست…
چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو
تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر
میخوانمت تا دلم آرام بماند


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, | 12:50 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

دوست دارم یه جوری باشیم مردم بهش بگن عجیب
دوست دارم بهار تو باشم
دوست دارم تو بهم بگی بهار
به جاش تو هم فقط مال من باشی


این دلیل واسه آدم های اینجا قانع کننده نیست که ما بگیم چون اینجا همه  باهامون حرف میزنن بعدشم به هم حسودیمون میشه ، میریم یه جای دور ، نه حواسم یه لحظه بیشتر رفت پیش تو ، من حسودیم میشه تو رو که میدونم ، آخرش اینه که ملاحظه مو میکنی البته ببخشیدا ،ولی اونم شک دارم عزیزم ما محکومیم به تحمل آدمایی که زندگیمونو چه بخوایم چه نخوایم میسازن ، اما من میگم بیا بریم یه جا که هیچکس نباشه که حتی اسمتو یاد بگیره چه برسه به اینکه صدات کنه

قول میدم اگه اونی که میخوای نیستم یادم بدی زود یاد میگیرم ، همونی میشم که میخوای ، مث حال و هوای آسمون یه وقت نم نم ، یه وقت رعد و برق ، یه وقت تگرگ ، گاهی هم آفتاب ، بستگی به چشای تو داره ، اینجوری خوبه ؟

اون وقت ممکنه دوسم داشته باشی اگه نمیتونی دوسم داشته باشی لااقل یه قول بهم بده ، بیشتر از این از چشات نیفتم ، چون بی تو میمیرم .


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:, | 10:45 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

هر شب به فكرت نازنین تا صبح خلوت مى كنم

هر دم به شوق دیدنت اخمى به ساعت مى كنم

اّن دل كه دائم مى شكست با هر كلام ساده ات

امشب دل دیوانه را دارم مرمت مى كنم

اّن قصهْ دیرینه ات عمرى است در كَوش من است

اى اّن كه كَفتى اكَر رفتى قیامت مى كنم

با هر نكَاه ساده ات اّتش زدى بر جان من

اى خوب من بیش خدا دائم شكایت مى كنم

با دیكَران دیدم تو را، اما شكستم بى صدا

هركَز نكَو دیوانه اى دارم حماقت مى كنم


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, | 2:8 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

برای تو زندگی میکنم ، به عشق تو نفس میکشم ، بدون تو میمیرم.
برای تو مینویسم ، از عشقت و آن قلب مهربانت.
مینویسم که دوستت دارم برای همیشه و تا ابد.
تویی زیباترین زیبایی ها ، تویی مظهر خوبی ها ، این تویی همان لایق بهترینها.
تویی تنها بهانه نفس کشیدنم ، این تویی تنها ترانه زندگی ام.
 تویی یک عشق جاودانه ، خیلی دوستت دارم صادقانه.
بیا با هم زندگی را با عشق و محبت بسازیم و به عشق هم زنده بمانیم.
ای قشنگترین لحظه ، ای زیباترین کلام  خیلی دوستت دارم.
تویی پاکترین عشق روی زمین ، می پرستم تو را بعد از خدای آسمانها و زمین.
تا آخر دنیا به انتظارت مینشینم ، آخر این دنیا همان لحظه ایست که از عشق تو میمیرم.
به عشق تو زندگی میکنم ، برای تو نفس میکشم ،بدون تو میمیرم.
بیا در کنارم عزیزم ، عطر وجودت به من آرامش میدهد ، حضورت در کنارم  مرا به اوج عشق می رساند.
بیا در کنارم ، دستانت را به من بده ، بگذار با گرمی دستانت احساس خوشبختی کنم.
احساس کنم که برای منی .
تویی لایق بهترینها ، تویی که لایق قلب منی و حافظ احساس من.
با حضورت در قلبم زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت و فصل بهار زندگی ام با حضورت فرا رسید.
با حضورت کویر تشنه دلم بارانی شد ، بارانی از جنس عشق و محبت تو.
مثل همیشه با تو هستم ، بیشتر از همیشه عاشق تو هستم.
مثل همیشه برای منی ، بیشتر از همیشه قدرت را میدانم.
ای عشق همیشگی ام ، بدجور در قلب من غوغا کرده ای .
مثل همیشه ، بیشتر از گذشته ، برای همیشه ، میگویم که دوستت دارم همیشه.


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, | 11:33 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

یک دلیل برای عاشق شدنم ، یک بهانه برای زنده ماندنم ،
تویی آن دلیل و بهانه عاشقانه
یک هوای عاشقانه برای با تو بودن، همین هوای بارانی ،دستت درون دستهای من ، این است همان آرزوی رویایی
این نفسی که در سینه ام است ، این قلبی که با تو به آرزوهایش رسیده است ، این وجودی که محتاج وجود تو است ، این احساسات،همه در عشق تو جا گرفته است
ببین عشق تو چقدر مقدس است که زندگی ام با تو دوباره جان گرفته است
ببین چقدر دوستت دارم که خوشبختی را از لحظه ای که آمدی دیدم ، حس کردم  و باورش کردم!
باور کردم که حضور تو در زندگی ام یک حادثه نبود ،روزی تو می آمدی، با اینکه من حتی فکر داشتن تو را هم نمیکردم
روزی که آمدی چه روز دلنشینی بود، روزی که بهم میرسیم چه روز مقدسی خواهد بود و روزی که از عشق هم میمیرم چه روز عاشقانه ایست
به عشق همان روز ،روز از عشق هم مردن، اینک عاشقانه همدیگر را میپرستیم تا به دنیا بگوییم این ما هستیم که عاشق همیم!
دلیلی نمیبینم برای زنده ماندن اگر تو نباشی ، نمیخواهم حتی یک لحظه نیز در فکر نماندن باشیم!
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم
عزیزم بیا در آغوشم ،تو مال منی ، آرام باش که تو تا آخر دنیا ، دنیای منی ، بارها گفته ام و خودت هم میدانی که زندگی منی ، پس این هم بدان تو آخرین کسی خواهی بود که قبل از مردنم او راخواهم دید!


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 16 دی 1390برچسب:, | 5:10 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

شب خورشید خانوم رفته،هوا تاریکه تاریکه خودت دوری صدات اما چقد شفاف و نزدیکه یک سلام پررنگ و چند نقطه چین به علامت چند سوال کم رنگ که وقتی می آیی می روند و هروقت می روی دوباره برمی گردند و یک دقیقه سکوت به احترام تمام لحظه هایی که رفتند تا بمانند

نمیدانم چرا بعضی تصور می کنند همیشه نامه را باید برای آن هایی که دورند نوشت برخلاف من که اغلب با خود می گویم آنها که به بهانه ی نزدیکی نزدیک ترند احتمال دوریشان بیشتر است . پس نامه را اول باید برای آنها نوشت حتی اگر میلشان باشد جور دیگری پاسخ دهند یا شاید معتقد باشند ((این که جوابی ننویسد جوابی ست.)) این که روزها نیستی مثل ماه ، تمرینی ست برای شمردن بهانه و نوشتن ترانه و اینکه به قول تو ناچار نیستم به زبان سازت برایت لالایی بگویم قدری عجیب است و نارنجی مثل پاییز ، مثل همین وقت های پاییز که برایت دوست داشتنی تر است . کسی جایی برای کسی نوشته بود :

((هر ستاره شبیست که از تو دورم،آسمان چه پرستاره است.))

نمیدانم آن شخص دوم هرگز چشمش به نوشته ی عاشقانه ی آن امیدوار اولی افتاد یا نه ؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, | 6:12 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

مقصر نبودی
عاشقی یاد گرفتنی نیست
هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد
عاشق که بودی
دستِ کم
تشری که با نگاهت می زدی
دل آدم را پاره نمی کرد
مهم نیست
من که برای معامله نیامده ام
اصل مهم این است
که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای
نوشتن
فقط بهانه ای است که با تو باشم
اگر چه
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند .


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 10 دی 1390برچسب:, | 1:28 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

زیباترین ستایش ها نثار آنکه کاستی هایم را می بیند



و باز هم دوستی را بجا می آورد.
 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 10 دی 1390برچسب:, | 1:27 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

در نگاه ات همه ی مهربانی هاست:



قاصدی که زندگی را خبر می دهد.



و در سکوت ات همه ی صداها:



فریادی که بودن را تجربه می کند.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 10 دی 1390برچسب:, | 1:26 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

با تو ، به عشق تو ، یک قصه دیگر ، قصه من و تو.
با تو ، در کنار تو ، قصه از نو ، نفسی دیگر.
یک نفس تازه از یک دیدار عاشقانه ، از نگاه مهربان تو به چشمهایم.
با تو بودن خاطره ایست همیشه ماندگار ، اما بی تو بودن قصه ایست از یک روز تلخ که از ذهن فراموش شده ، اما از دل بیرون نمیرود و اعماق دل را میسوزاند!
با تو ، همیشه با تو ، تا آخرش با تو ، حتی لحظه مرگم نیز با تو چقدر شیرین است!
شیرین است به شیرینی طعم بوسه های تو.
با تو ، در آغوش تو ، قلبم برای تو تا ابد ، تا آن لحظه که دیگر طلوعی را نخواهم دید، تو را میبینم که زندگی منی ، یک غروب شیرین ، از یک زندگی عاشقانه ، زندگی که  عشقمان در آن پا برجاست  ، لحظه های گرمیست ، به گرمی آغوش مهربان تو !
بگذار قصه من و تو نیمه تمام بماند ، تا آنجا که داستان میگوید ما در کنار همیم و چند صفحه سفید از این کتاب ، یعنی چند صباح دیگر تا …از عشق هم مردن.
قصه من و تو حقیقتیست بی پایان !
یکی بود ، یکی نبود …. تو بودی و من نبودم .
زیر گنبد کبود …..  تو بودی و من نیز آمدم .
حالا دیگر تو هستی و یک مجنون.
قصه من و تو اگر قصه است ، به این خاطر است که مثل من و تو کسی نیست عاشق باشد و دیوانه .
یک عشق پاک ، دو قلب ساده و یکرنگ سرگذشت دو عاشق از امروز تا لحظه مرگ قصه ایست از من و تو.
بهتر است که در پایان این کتاب نوشته شود ::: این داستان تا ابد ادامه دارد.
تا ابد ، با تو ، در کنار تو ، به عشق تو ادامه دارد  قصه من و تو.


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 9 دی 1390برچسب:, | 3:53 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

مـــاه مـن غــصه نـخور زنـدگي جــذر و ‌مـد داره

دنــــيامـون يـــه عـــــالمه، آدم خــوب و بـد داره



ماهِ‌ُ من غصه نخور همه کـه دشـمن نمي شن

هــــمه کـه پــــر ترک مــث تـو و مــن نمي شن



مــاه مــن غــصه نـخور مــــثل مــــاها فـــــراوونه

خيلي کم پيدا مي‌شه کسـي رو حرفش بمونه



مــاه مـن غــصه نـخور، گــــريه پــــــــناه آدماس

تـــر و تــــازه مـوندن گـل،‌ مال اشک شـبنماس



مــاه مـن غـصه نخور، زندگي خوب داره‌و زشت

خـــدا رو چه ديدي شايد فردامون باشه بهشت
 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, | 1:21 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

سال ها رفت و هنوز



یک نفر نیست بپرسد از من



که تو از پنجره عشق چه ها میخواهی؟



صبح تا نیمه شب منتظری



همه جا می نگری



گاه با ماه سخن میگویی



راستی گمشده ات کیست؟



کجاست؟



صدفی در دریاست؟



نوری از روزنه ی فرداهاست؟



یا خداییست که از روز ازل ناپیداست؟


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 11:17 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 8:12 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

وقتی با تو آشنا شدم درخت مهربانیت آنقدر بلند بود که هرچه بالا تر رفتم آخرش را ندیدم .

معجون زیبایت آنقدر شیرین بود که هرچه نوشیدم نتوانستم تمامش کنم

دریای عشقت آنقدر وسیع بود که هر چه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینم و سرانجام در آن غرق شدم.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 3 دی 1390برچسب:, | 4:51 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست





که اینجا بین آدمهایی که سرد و غریبند ،





تک و تنها به تو می اندیشد و کمی دلش از دوری تو دلگیر است .
 


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 1 دی 1390برچسب:, | 8:40 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

چقدر انتظار برای رسیدن به تو شیرین است.
خیلی این لحظات برایم زیباست.
به انتظار آن روز نشسته ام تا ما به هم برسیم و  یک زندگی عاشقانه را برپا کنیم.
قلبم برای آن روزی که تو را در کنار خودم میبینم می تپد
و تک تک ثانیه ها را می شمارم تا لحظه دیدار با تو فرا رسد.
چقدر این انتظار شیرین است.
انتظار برای رسیدن آن لحظه که ما برای هم هستیم.
خوشبختی تو ، شادی من است و شادی تو ، آرزوی من است.
شاد باش که این لحظه ها خیلی زیباست ، این انتظار شیرین است ،
پایان این انتظار لحظه ایست که ما بعد از مدتها سختی به هم میرسیم
و همدیگر را در آغوش میفشاریم.
شاد باش که این راه سخت پایانی دارد و پایان راه خیلی زیباست.
معنای زندگی با تو پر از معناست ، باور کن این زندگی بدون تو بی معناست.
گریه نکن عزیزم  ، میدانم که از این انتظار خسته ای و می دانم که بعد از من ، تو یک دلشکسته ای .
می دانم از آن روز میترسی که ما به هم نرسیم و بعد از اینهمه سختی سرنوشت ما را از هم جدا کند.
ما برای هم هستیم ، زندگی یعنی من و تو.
من بدون تو ، تو بدون من یعنی بدون هم هرگز.
گریه نکن عزیزم، قطره های اشکتت قلبم را میسوزاند ، چهره پریشانت مرا ناامید میکند .
این انتظار رسیدن شیرین است ، چون برای تو و به عشق تو به انتظار نشسته ام.
به آن لحظه رویایی بیندیش که ما بازی عشق را میبریم و از سختی ها ،
غم ها و دلتنگی های لحظه های عاشقی میگذریم و به هم میرسیم.
آری این انتظار شیرین است ، زیرا پایان آن یعنی آغاز زندگی من و تو…


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:, | 10:30 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

هدیه ای با ارزش تر تو برای من در دنیا نیست.
گلی خوشبوتر از تو در گلستان زندگی در میان گلها نیست.
عزیزتر از تو در قلبم هیچکس نیست، باوفاتر از تو هیچ باوفایی نیست.
احساسم را به تو تقدیم میکنم ، قلبم را فدای احساس پاکت میکنم


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:, | 3:36 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

عاشقی بودم دیوانه و برای خودم عالمی در سر داشتم
عالم رویایی و دیوانگی
مثل من کسی عاشق نبود ، عاشق تو و قلبت .
مثل من کسی نبود که شب و روز به یاد عشقش باشد و
لحظه هایش را با چشمان خیس بگذارند.
این من بودم که اینهمه تو را از ته دل دوست داشتم
تو را بعد از خدای خویش می پرستیدم.
عاشقی بودم عاشقترین ، برای تو بهترین.
چه عاشقانه در عشقت سوختم و چیزی نگفتم .
چه بچه گانه از غم دوری و دلتنگی ات گریه میکردم.
تو رفتی و مرا با کوله باری از عشق و دیوانگی تنها گذاشتی .
اما من عاشقت ماندم ، و اینک در آتش غم جدایی ات در حال سوختنم.
شاید از این سوختن خاکستری بر جا بماند که این خاکستر چیزی جز
تکه های سوخته قلب عاشقم نیست .
خاکستر قلب عاشقی که روزی بر باد میرود و دیگر چیزی از آن باقی نمی ماند.
تنها خاطرات این عشق بر جا می ماند که آن هم نیز دیگر سودی ندارد.
عاشقی بودم که به عشقم افتخار میکردم و او را بهترین و پاکترین عشق میدانستم.
نمی دانستم که برای تو عشق نبودم ،تنها بازیچه ای بودم که روزی از بازی با من خسته می شوی و مرا دور می اندازی .
تو برای من معنای واقعی یک عشق بودی ، تو برای من عزیزترین بودی.
ای کاش اینک که از در غم جدایی ات خاکستر شده ام قدرم را بدانی
و افسوس بخوری که چرا مرا  سوزاندی .
عاشقی بودم دیوانه ترین ، از همه عاشقان صادقترین.
اینک چیزی از من به جز خاکستری از این قلب سوخته به جا نمانده است.


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:, | 3:26 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

پنجره های مه گرفته دلتنگی را کنار میزنم و به اسمان بارانی خیره میشوم  اه باران همان که تجلی

هزاران هزار خاطره در روز  عشق است باران؛ من عاشق چک چک قطره های تو هستم من عاشق ان

هنگامم که من و معشوقم زیر تو دست در دست هم خیس خیس شویم و در شرشر باران در کوچه پس

 کوچه های دلتنگی و انتظار قدم بزنیم هر جا رویم معشوقان را بینیم که در کنار دلداده خود از ان روز

احساسی غرق در شادیند

برای هم از عشق بگویم و از درد دوری کنیم شکی نیست که ان روز ثانیه ها  زودتر از همیشه درگذرند

 ومیرویم و میرویم و میرویم

از ان کوه به این کوه از ان رود به این رود و ما چنان در لذت باهم بودنیم که نمیبینم باران احساسیمان

کوله بارش را بست و خورشید تابان امد اری ان روز یک بار دیگر خاطره ای بانام روز بارانی در دفتر

خاطراتم حک شد

امروز برایتان تا در توان دارم از باران و عشق دل انگیزش میگویم  به خاطر بسپار زندگی با عشق زیباست

  و بی عشق رویاست  و در بهترین جمله زندگی بی عشق حصاری است که غم ها میله های ان

حصارند و تو گرفتار انی

من امروز و امشب کوله بار درد را میبندم غرق در شگفتی باران میشوم میروم و پشت پنجره تنهایی ها

مینشینم. باران میچکد بر پشت بام خانه باران میچکد بر گلهای زیبای در باغچه حیاطمان و باران میچکد

 و هزاران هزار درد را میشوید باران بیا و روزگار عاشقانه ما را؛ صحنه یک رنگی صداقت و وفاداری کن باران

 بیا و دلهایمان را سیراب از عشق کن

 

باران ای خاطره انگیزترین خاطره ها بیا

 


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:, | 1:30 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

دلتنگم برای تو ، زندگی ام فدای تو ، این قلبم هدیه ای ناقابل ، تقدیم به تو.
نفس کشیدنم مدیون توام ، من گرفتار توام ، به خدا تا آخرین نفس وفادار توام.
سالهاست در انتظار آمدن توام ، تو را که دیدم قلبم لرزید ، بدجور عاشق توام.
باورم کن ، زندگی ام بسته به وجود تو هست ، تپشهای قلبم همصدا با تپشهای قلب تو است.
هر کس از من بپرسد میگویم او دنیای من است ، اگر خواستند تو را از من بگیرند ، میگویم این تن ، بی او ، جنازه ی من است.
فدای تو ، دیگر از چه بگویم برای تو ، شکر میکنم آن خدای مهربان را ، که فرشته ای داد به من، به زیبایی چهره ماه تو.
دلتنگم برای تو ، میتپد قلبم به عشق تو ، در انتظار لحظه دیدار ، تشنه ام برای بوسیدن لبهای تو.
مینویسم شعری در وصف تو ، عاشقانه هایم را مینویسم به عشق تو ، این هم حرف آخرم به تو: دوستت دارم بیشتر از دوست داشتنهای تو…


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:, | 4:1 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

اين سوي زندگي من و تو هستيم و آن سوي  ديگر سرنوشت!
 
 اين سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت اين عشق!

به راستي آخر اين داستان چگونه است ؟ تلخ يا شيرين؟

سهم من و تو جدايي است يا برابر است با تولد زندگي مان؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
جمعه 4 آذر 1390برچسب:, | 11:47 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

چه بگويم از دلم ، چه بگويم از اين روزها ، هر چه بگويم ،

اين تکرار لحظه هاي با تو بودن را دوست دارم

بي قرارم ، ساختم با دوري ات ، نشستم به انتظار آمدنت ،

من اين انتظارها و بي قراريها را دوست دارم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
جمعه 4 آذر 1390برچسب:, | 11:44 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

چشمان ناز تو ، قلب مهربان تو، هر چه فکرش را ميکنم محال است زندگي بدون تو

چه عادت کرده باشم به تو ، چه دوستت داشته باشم ، قلب عاشقم ميگويد ،  

اين زندگي عاشقانه را مديونم به تو

روزي آمدي و مرا از حال و هواي تنهايي بيرون آوردي

عاشقم کردي با مهر و محبت هايت، با قلب مهربانت

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:, | 1:2 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

و خوب میدانم :  تا وقتی برفهای روی شانه هایم را نتکانم ….بهار نمی اید

پس بهارم

حالا که برفها رفته اند  بیا


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, | 11:44 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

کاش می شد خالی از تشویش بود



برگ سبزی تحفه ی درویش بود



کاش تا دل می گرفت و می شکست


 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, | 6:0 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

من و تو هستيم و بينمان فاصله

زودتر نميگذرد اين ثانيه هاي بي حوصله

همچنان بايد بي قرار باشيم ، تا کي بايد خيره به عکسهاي هم باشيم!

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, | 1:24 قبل از ظهر | بهاره رسولی |


(شکلکهای بهاره)

 

 

 خوش آمد میگم به دوستانی عضو وبلاگ عاشقانه های بهاره شدن


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 1 آذر 1398برچسب:, | 1:8 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

نميخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ،  

نميخواهم  يادم در قلبت روشن باشد بعد خاموش

نميخواهم بگويي که دوستم داري بعد بروي ،  

نميخواهم اين حرفهاي پوچ را برايم بزني...

بودنت را ميخواهم ، اين که باشي ، اينکه هميشه مال خودم باشي ،

نه اينکه رهگذري باشي و مدتي در قلبم باشي مرا به خودت وابسته کني

و بعد مثل يک بازيچه کهنه رهايم کني

گفتم که قلبم مال تو است ، نگفتم که هر کاري دوست داري با آن کن!

گفتم تو مال مني ، نه اينکه همزمان با هر غريبه اي که دوست داري باش...

گفتم با وفا باش ، نه اينکه در اين دو روز دنيا ، تنها يک روزش را در کنارم باش!

نميخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ، بيا و از آب چشمه دلتنگي هايم بنوش

تا بفهمي چه حالي ام ، تا بفهمي خيره به چه راهي ام ...

دائم نگاهم به آمدن تو است ، اينکه مال من باشي و خيالم راحت ،

اينکه هميشه خورشيد عشق در قلبمان بتابد

نميخواهم در حسرت داشتنت بمانم ،  

نميخواهم آرزوي دست نيافتني زندگي ام شوي ،

غرورت را زير پا بگذار  تا من برايت دنيا را زير پا بگذارم ،

با من باش تا من تا ابد مال تو باشم ،  

وفادار باش تا آنقدر بمانم تا بفهمي عشق چيست!

نميخواهم کسي باشم که لحظه اي به زندگي ات مي آيد و بعد فراموش ميشود،

نميخواهم کسي باشم که گهگاهي يادش ميکني ،  

گهگاهي به عکسهايش نگاه ميکني ،

گهگاهي به حرفهايش فکر ميکني تا روزي که حتي  

اسم او را نيز ديگر به ياد نمي آوري

نميخواهم امروز عشق تو باشم و فردا هيچ جايي در قلبت نداشته باشم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:, | 10:40 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

خسته است دلم در این لحظه ،گرفته است دلم ،همین دل در هم شکسته
بی احساس تر از همیشه ام،غم آمده و به دلم نشسته
غم آمده و اشکم را در آورده
کسی نمیداند من چه حالی دارم، کسی نمیداند من چرا اینگونه پریشانم
کجاست آن آغوشی که به آن پناه ببرم ، کجاست آن دستهایی که مرا نوازش کند ، اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ، مرا از این حال و هوای ابری و دلگرفته رها کند ، کجاست کسی که فریاد پر از غمم را بشنود و این سکوت غم زده را با حرفهایش بشکند ، مرا آرام کند ، قلبم را با مهر و محبتهایش آشنا کند
کسی که نمیشنود حرفهای مرا در این لحظه ، حالا آن کسی که میخواند حرفهایم را در این لحظه نمیبیند اشکهای مرا ، حس نمیکند درد این دل تنهای مرا
نمیتوانم قلبم را به کسی بسپارم ، بهتر است مثل این لحظه ،از درد خویش بنالم
قلبم را بسپارم به کسی که بشکند آن را ، یا به جای آرامش آزار دهد این قلب بی گناهم را
نمیگردم دیگر هیچ جای دنیا به دنبال یک قلب باوفا
نیست ، هیچ جا ، حتی اینجا ، یک دل با وفا
نیست صداقت ، نیست آن کسی که عشق را درک کند و معنی آن را بداند
وقتی نیست دلی باوفا ، نیست دیگر کسی که آرام کند دل غمگینم را
خسته ام ، باز هم مثل همیشه من هستم و قلب شکسته ام
نوشته ام تا درک کنی ، ای تو که مثل من ، همصدا با غمهای منی
نوشته ام تا نگردی دنبال وفا ، وفا نیست دیگر در این دنیا
نیست دیگر دلی که عاشق باشد ،نیست دلی دیگر که قدر عاشقی را بداند
من که تمام دنیا را گشتم و ندیدم ، اینک هم با قلبی شکسته مدتهاست که با تنهایی رفیقم ، هنوز هم به حال این دل خویش میگریم
بی آنکه کسی ببیند اشکهایم را ،بی آنکه کسی بشنود درد دلهایم را
بی آنکه کسی درک کند احساسات پاک من را ، بی آنکه کسی بیاید و دستهایم را بگیرد و مرا آرام کند ، کجاست آن قلبی که حال مرا از این رو به آن رو کند!
کجاست آن کسی که مرا باور کند…


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 27 آبان 1390برچسب:, | 6:5 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

هميشه با همان ترانه اي که با آن اشک ميريختي ، اشک ميريزم و آرام مي شوم!

 

هميشه آن ترانه را گوش ميکنم و به ياد خاطرات با تو بودن مي افتم...

 

چقدر مرا آرام مي کند .... دلم را از غم ها و غصه ها خالي مي کند!

 

بغضي که گلويم را مي فشارد شکسته مي شود !

 

انگار همين چند لحظه پيش بود که درکنارم بودي....

 

گوش ميکنم به آهنگ دلنشين عشق ، و به ياد لحظات زيباي با تو بودن مي افتم!

 

به ياد آن لحظاتي مي افتم که اين ترانه را برايم ميخواندي....

 

گوش کن به زمزمه اين دل بي طاقت!

 

هميشه همان ترانه اي که هر روز آن را گوش ميکردي ، گوش ميکنم و با شنيدن آن

 

لحظه به لحظه به يادت هستم....

 

از آغاز تا پايانش با چشمان خيس آن را گوش ميکنم!

 

مي خوانم همراه با ترانه ، گاهي وقتها با آن فرياد ميزنم!

 

فرياد ميزنم و اشک ميريزم و آنگاه که از فرياد خسته ميشوم آن را در دلم زمزمه ميکنم!

 

بيا گوش کن به زمزمه اين دل ...

 

ترانه تو ، آغاز دلتنگي هاي من است ....

 

ترانه تو ، صداي مهربان تو است ، ترانه تو لحظه زيباي در کنار تو بودن است....

 

بيا بخوان برايم ترانه عاشقي را ، بخوان تا آرام شوم ، بخوان تا لحظه اي دوباره

 

همنشين اشکهايم شوم ، بخوان تا با تو بخوانم!

 

ميخواني ترانه عاشقي را ، ميخوانم با تو و گوش ميکنيم به زمزمه دلهايمان!

 

زمزمه ميکنم نام مقدست را ، همراه با دل و هم صداي ترانه تو


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, | 1:58 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

آرام باش ،ما تا هميشه مال هميم ، هميشه عاشق و يار هميم

آرام باش عشق من ، تو تا ابد در قلبمي ، تو همه ي وجودمي

بيا در آغوشم ، جايي که هميشه آرزويش را داشتي ،  

جايي که برايت سرچشمه آرامش است

آغوشم را باز کرده ام برايت ، تشنه ام براي بوسيدن لبهايت

بگذار لبهايت را بر روي لبانم ،  

حرفي نميزنم تا سکوت باشد بين من و تو و قلب مهربانت

خيره به چشمان تو ، پلک نميزنم تا لحظه اي از دست نرود تصوير نگاه زيباي تو

دستم درون دستهايت ، يک لحظه رها نميشود تا نرود حتي يک ذره از گرماي دستان لطيف تو

محکم فشرده ام تو را در آغوشم ، آرزو ميکنم لحظه مرگم همينجا باشد ،  

همين آغوش مهربانت

چه گرمايي دارد تنت عشق من ، رها نميکنم تو را تا هميشه باشي در کنار قلب من

قلب تو ميتپد و قلب من با تپشهاي قلبت شاد است ، هر تپشش فرياد عشق و پر از نياز است

آرامم ، ميدانم اينک کجا هستم ، همانجايي که هميشه آرزويش را داشتم ،

همانجايي که انتظارش را ميکشيدم و هر زمان خوابش را ميديدم آن خواب  برايم يک روياي شيرين بود....

در آغوش عشق ، بي خيال همه چيز ،  

نه ميدانم زمان چگونه ميگذرد و نه ميدانم در چه حالي ام

تنها ميدانم حالم از اين بهتر نميشود ، دنياي من از اين عاشقانه تر نميشود

گرماي هوس نيست اين آتش خاموش نشدني آغوش پاکت

عشق است که اينک من و تو را به اين حال و روز انداخته ،

عشق است که اينک ما را به عالمي ديگر برده ،

عشق است که من و تو را نميتواند از هم جدا کند هيچگاه

خيلي آرامم ، از اينکه در آغوشمي خوشحالم



 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 21 آبان 1390برچسب:, | 8:25 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

حرفهاي آخرت را زدي و رفتي ؟

ميگذاشتي  من نيز حرفهايم را برايت بگويم

لحظه اي صبر ميکردي تا براي آخرين بار چشمهايت را ببينم ،

حتي اگر شده در خيالم دستهايت را بگيرم

چه راحت شکستي دلم را ، حتي نشنيدي يک کلام از حرفهايم را ،

چه راحت پا گذاشتي بر روي دلم ،حالا من مانده ام و تنهايي و يک درياي غم

چه آسان دلکندي از همه چيز ، نه ديگر بي تو در اين دنيا جاي من نيست ...

به جا ماند خاطره هاي شيرين در لحظه هاي با هم بودنمان

 و همه ي اين خاطره ها در يک لحظه بر باد رفت ...

فکرش را هم نميکردم اين روز بيايد ،

هميشه فکر ميکردم فردا دوباره لحظه ديدارمان بيايد...

اين روزها خيلي دلم گرفته ، سردرگم و بي قرارم ،

حس ميکنم آخرين روزهاست و در اين لحظه ها حتي ميتوانم نفسهايم را بشمارم...

نفسهايي که ديگر در هواي تو نيست ،

ثانيه هايي که به ياد تو است و در کنار تو نيست ،

لحظه هايي که حتي به خيال تو نيست ...

تا قبل از آمدنت ، داشتنت برايم رويا بود ،

با همان رويا سر ميکردم زندگي ام را ، تا تو آمدي ....

حقيقت شد آن روياي شيرين ، تا تو رفتي ،

کابوس شد آن لحظه هاي شيرين و اينجاست

که ديگر حتي روياي تو نيز دلم را خوش نميکند ،

اينجاست که تنها تو را ميخواهم نه نبودنت را...

حرف آخرت همين بود؟ خداحافظ؟

صبر ميکردي اشکهاي روي گونه ام خشک شود و بعد ميرفتي ،

حتي تو براي آخرين بار هم که شده آرامم نکردي ...

گفتي خداحافظ و رفتي ، چقدر تو بي وفا هستي....


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, | 12:50 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

 

نمیدانم کجا هستی و به کجا مینگری ، 
نمیدانم در چه حالی و به چه می اندیشی.
نمیدانم به یاد منی یا در حال فراموش کردن من ،
نمیدانم به عشق منی یا به عشق در آغوش گرفتن غم.
بدان که من در همانجا هستم که با هم بودیم ،
به لحظه ی غروب مینگرم همانجا که دستانت در دستانم بود.
حال من خراب است ، دلتنگی و انتظار است .
بدان که به یاد توام ، هم عاشقم و هم چشم به راه تو ا
بدان که به عشق تو زنده ام ، آرزوی من در آغوش کشیدن تو است.
نمیدانم آیا میدانی که من کیستم ؟
 من همانم ، همان کسی که عاشقانه تو را دوست میدارد.
من همانم که لحظه ها را میشمارد تا لحظه ای تو را ببیند و باز ببیند.
آن لحظه که تو را میبینم بیشتر عاشقت میشوم ،
و آنقدر تو را میبینم تا دیوانه ی تو شوم.
نمیدانم کجا هستی و به کجا می نگری
بدان که در قلب منی و به من مینگری و 
من هم عاشقانه به چشمان زیبایت مینگرم.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, | 1:45 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

عکس های عاشقانه زیر باران

اگر باران نمی بارید هیچگاه بغض آسمان شکسته نمیشد
اگر زیر باران قدم نمیزدم ، هیچگاه دلم از دردها خالی نمیشد
اگر گریه نمیکردم هیچگاه قلبم از غم و غصه ها رها نمیشد
اگر با تو نبودم هیچگاه نفس کشیدنهایم تکرار نمیشد
حالا که با تو هستم ، گهگاهی نیز حس میکنم بی تو هستم، تو در کنارم نیستی و من خسته هستم
خسته از زندگی ، خسته از این راه عاشقی
اگر پاییز نبود ، بهاری نیز در راه نبود
تو بهاری هستی در پاییز سرد زندگی ام
تو تنها شکوفه ای هستی در تک درخت باغ زندگی ام
اگر قلب تو نبود ، حال من از پریشانی گرفته بود ، غصه های دلم فراموش نشدنی بود
اگر صدای تو آرامم نمیکرد ، عشق تو خوشحالم نمیکرد ، سرنوشت به ادامه زندگی امیدوارم نمیکرد
حالا که باران می بارد ، از دلتنگی تو گریه میکنم تا هیچ چیز جز عشق تو، در قلبم نباشد.
نمیخواهم جز تو ، غم و غصه ها نیز به قلبم بیایند ، نمیخواهم جز تو ،حسرتی در قلبم به جا بماند
اگر تو برای من نبودی ، هیچگاه به آرزویم نمیرسیدم.


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:اگر باران نمیبارید, | 9:14 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

فـــرصت خـوبيه شب،‌ کـه بشينيم دعــا کــنيم

نـــــــيازا و نــــــــذراي نـــــــداده رو ادا کـــــنيم



هــــرچـي کـرديم و نکـرديم بنويسيمش يه جا

سه چهار روز ديگــه، يـه بـــار بهش نگـا کـنيم



دلامــــــون بــدجــور اسـيرِ عـصر آهـني شــدن

واســه زخــم ايــن غــريبي طلب شــفا کــنيم


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:, | 8:17 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه



سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:علی و مریم, | 12:55 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ، درک کن چه حسی دارم ، همیشه میمانم مال تو…
کاش میشد سهم من از با تو بودن تنها آرامش و عشق باشد نه دلتنگی و انتظار…
هر گاه نیستی و دلتنگ توام نامت را در دلم زمزمه میکنم ، اینگونه است که آرام میشوم ، دلم را راضی میکنم و اینگونه روزهای دلتنگی را سر میکنم
دلم به سوی آسمان دلتنگی پر میکشد در میان میگیرد یاد تو را ، درد دل میکند با خاطره هایت ، تکرار میکندحرفهایت ، حرفهایی که تو همیشه با دلم در میان میگذاری …
نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ، نشسته ام بر روی ابرهای خیالت ، و در رویاهای تو سیر میکنم آسمان دلتنگی ام را….
نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای در فکر تو نباشم ، هیچگاه فکر نکن که در حال فراموش کردن تو باشم
درست است که روزها میگذرد، چه زود آسمان تاریک امشب ، روشنی فردا میشود اما نمیگذرد ، نمیگذرد ، نمیگذر هیچگاه آن عشقی که در قلبم نسبت به تو دارم ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود هیچگاه آن احساسی که به تو دارم…
هر چه دوست داری از من بخوا جز فراموش کردنت ، اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ، آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ، تا دوای عشقت مرا درمان کند…
میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ، آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند…
نه عزیزم به این خیال نباش که روزی سرد شوم ،جانم را از من بگیرند با تو دوباره زنده میشوم ،دنیا را از من بگیرند با تو دوباره صاحب دنیا میشوم ….
هیچگاه نمیتواند کسی تو را از من بگیرد، میدانی که قلبم بی تو میمیرد،تو در قلبمی و هیچگاه دنیای عاشقانه من نمیمیرد….


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 آبان 1390برچسب:, | 2:54 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

خدايا چه مي شد اگر اشتراکي نفس مي کشيديم

چه مي شد اگر خنده هايمان،گريه هايمان تنها نمي شدند

خدايا چه مي شد اگراز کنار آدمها با نفرت نمي گذشتيم

چه مي شد اگر سنگ نبوديم

چه مي شد اگر راه هايمان صاف نه اما با هم بوديم

چه مي شد اگر عشق مثل هوا بينمان جاري بود

خدایا چه میشد مگر؟


 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 آبان 1390برچسب:خدایا چه میشد مگر, | 2:46 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

اول نامه جای دل تنگ چند تا نقطه چین می گذارم،
جای اسم قشنگت سر سطر
نازنین، نازنین می گذارم ...
گفتن از تو ولی کار من نیست،
پس قلم را زمین می گذارم ...
شب و روز همه بخیر
و پر از گل سرخ.

 

خداحافظ برای همیشه


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:, | 7:7 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

 

خیلی سخت است بدانی هیچوقت به آن کسی که خیلی دوستش داری نخواهی رسید.
خیلی سخت است با اینکه میدانی به او نمیرسی باز هم سکوت کنی و آرام در دل شکسته شوی.
خیلی سخت است بغض گلویت را گرفته باشد اما نتوانی گریه کنی ، خیلی سخت است قلبت پر از درد باشد اما نتوانی خودت را از این درد خالی کنی.
با خود میگویم این زندگی تنها با تو زیباست ، میگویم که این قلب تنها عاشق تو هست و تنها تو را دوست دارد اما کسی آنچه را که برای خویش زمزمه میکنم باور ندارد.
شاید تنها با یاد و عشقت  اما بدون تو، در این دنیا تنها زندگی کنم.
این رسم زندگیست ، سرنوشت با من و تو یار نیست .
هیچکس هوای ما را ندارد ، زندگی با ما نمیسازد.
تنها من هستم و تو هستی ، دو قلب عاشق ولی تنها و شکسته .
قلب تو را نمی دانم ، اما قلب من میخواهد تا ابد به عشق تو تنها بماند.
خیلی سخت است با او که دوستش داری نتوانی زندگی کنی و بدانی که هیچگاه به او نخواهی رسید.
خیلی سخت است نتوانی دستانش را بگیری و او را در آغوش بفشاری.
تنها میتوانم به تو بگویم خیلی دوستت دارم و تا ابد عاشقت می مانم عزیزم.
خیلی سخت است برای رسیدن به او که خیلی دوستش داری انتظار بکشی و آخر سر سهم این انتظار شیرین یک پایان تلخ باشد.
پایانی که آغاز حسرت عشق من است .
تا کی باید در حسرت رسیدن به تو بنشینم،
تا کی باید لحظه ها را بشمارم تا قشنگترین لحظه ام با تو فرا رسد.
شاید تا فردا یا شاید تا…
تا آخر دنیا!


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:, | 6:2 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

ببـــــار بارون ، ببـــــار بارون دلـــــم از زنــــدگی خــ ـ ـون

ديـــگه هــــــرجای ايـــن دنيـــ ـ ـا برام مثــــل يه زنــدونه

ببـــــار بارون که دلــــگيـــ ـرم ببــــــار بارون که غمـــگينم

خـــــراب حال من امشــــب دارم از غصـــــه می ميـــ ـرم

ببـــــــار اي نم نم بارون ببـــــار امشب دلــــم خسته است

ببــــــار امشب دلـــــــم تنگه همــــه درها به روم بسته است

ببــــــار ای ابــــــــر بارونـــی ببــــارو گــــــونمـ ـ ـو تر کـــــن

مثــــل بغض دل ابـــــرا ببــــــار اين بغض و پـــــر پــــــــر کــــن

نه دســــتي از سر يـــــــــاری پنــــاه خستگی هــــ ـ ـام شد

نه فـــــــــريادهــــــــــم آوازی غـــــرور خلــــــوت مـــــــــــا شد

نه دلگــــــرمی به رويـــ ـايی که مــــــــن هـــــم بغضِ بارونـــم

نه اميـــــــــدی به فردايی که از فـــــردا گريـــــزونــــــــــــــــــــم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:ببار بارون, | 2:14 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد