میخواهم برای تو بنویسم ، از تو بنویسم تا بشکنم لحظه های انتظار را
میخواهم از عشق بنویسم ، از عشقی که با تو قلبم را به خود وابسته کرده است.
از تو مینویسم ای همنفسم ، نمی نویسم که مثل یک خاطره بماند ، مینویسم که جاودانه بماند حرفهای عاشقانه ام.
هر چه بین ماست خاطره نیست ، یک حرف دل عاشقانه است ، عزیزم بخوان آنچه که برای تو نوشته ام ، درک کن آنچه که در قلبم میگذرد و حس کن که چقدر برایم عزیزی ای نازنینم.
میخواهم برای تو بنویسم ، تا شبهای تنهایی بخوانی حرفهای مرا ، تا دیگر احساس تنهایی نکنی ، با ماه درد دل نکنی و شبها را تا سحر بیدار نمانی ، به یاد من باشی اما دلتنگم نشوی.
من همیشه در کنار توام ، حس کن مرا درون قلبت ، ببین که چه عاشقانه نگاهت میکنم .
میخواهم از تو بنویسم ، از تو که خودت سرشار از کلمات عاشقانه ای.
هرگاه که سخن میگویی ، زبانم بند می آید ، نمیدانم که در مقابل این همه احساسات قشنگت چه پاسخی بدهم ، تنها سکوت میکنم تا با شنیدن حرفهای قشنگت آرام شوم.
پس نگو چرا ساکتم ، من در حال شنیدنم ، دوست دارم حرف بزنی برایم ، و بگویی از رویاهای شیرین ، بگویی از خودت ، از آن قلب مهربانت .
میخواهم از تو بنویسم ، از تو که خودت یک شاعر پرآوازه ای.


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, | 11:43 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

 

 

تو با منی و من تنها هستم ، در قلب منی و من به عشق تنهایی زنده هستم،
تو همنفسم هستی و نفسهایم عطر تنهایی را میدهد
توهمسفرم هستی و جاده زندگی رسم غریبگی را به من یاد میدهد.
تو مال منی و من مال تو نیستم، باران منی و من کویری بیش نیستم،
انگار نه انگار بامنی ،نشسته ای برای خودت حرف از عشق میزنی!
همیشه به یاد توام و در حسرت داشتنت،دلگیر و سردم در روزهای نداشتنت
یک بار عاشق شدم و یک عمر برای تو ،یک بار هم نگفتی دستهایم مال تو!
آن رویا از خیالم رفت و قصه آغاز شد،همه چیز به نفع تو تمام شد
دیدی که در آینه ی چشمان خیسم ،چشمان تو حتی یک ذره هم خیس نشد
من پر از درد بودم و خسته ،اما دل تو حتی یک ذره هم دلگیر نشد
تو با منی و افسوس که من بی تو هستم،انگار نه انگار که عشق تو هستم!
بودن و نبودنت فرقی ندارد،اینکه سرد هستی و با تو بودن تنها برایم عذاب دارد
هستی و انگار نیستی ، گاهی حتی فراموشم میکنی و از من میپرسی که تو کیستی؟
هزار درد دل ناگفته در دلم مانده و همدلم نیستی،
آنقدر اشک ریخته ام که چشمانم نمیبیند که دیگر نیستی!
نیستی و من تنها مانده ام ، آنقدر دلم گرفته که اینجا با غمها جا مانده ام
تو با منی و من تنها نشسته ام، تو در قلبمی و من اینک یک دلشکسته ام!


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, | 12:58 قبل از ظهر | بهاره رسولی |


گآهے



هـَنوز گآهے ...



مـَرا به جـآטּ ِ تـُ قـَسمـ مے دهـند ؛



نـگـآه کـ טּ؛



هَـمـــه مے دانـند کـِ برایمـ هَـمیشـگے تـریــنے !


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, | 12:54 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

 

 

 

روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی
با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی
همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل
ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست
ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت
میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت
هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی،امواجی از یاد تو را میخواهم در دریای خاطره های به یادماندنی
همنفسمی، ای که با تو یک نفس عاشقم
همزبانمی، ای که با تو یک صدا برایت احساسات عاشقانه ام را میگویم
حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت، که در این سکوت میتوان یک دنیا عشق را خواند
چه با شوق میخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ایم دستهای هم را
گفتی دستهایم گرم است، گفتم عزیزم این چشمهای تو است که مرا به آتش کشیده است
همه ی دنیا فریاد عشق ما را شنیده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،
چقدر قلبت زیباست…
چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو
تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر
میخوانمت تا دلم آرام بماند


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, | 12:50 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

دوست دارم یه جوری باشیم مردم بهش بگن عجیب
دوست دارم بهار تو باشم
دوست دارم تو بهم بگی بهار
به جاش تو هم فقط مال من باشی


این دلیل واسه آدم های اینجا قانع کننده نیست که ما بگیم چون اینجا همه  باهامون حرف میزنن بعدشم به هم حسودیمون میشه ، میریم یه جای دور ، نه حواسم یه لحظه بیشتر رفت پیش تو ، من حسودیم میشه تو رو که میدونم ، آخرش اینه که ملاحظه مو میکنی البته ببخشیدا ،ولی اونم شک دارم عزیزم ما محکومیم به تحمل آدمایی که زندگیمونو چه بخوایم چه نخوایم میسازن ، اما من میگم بیا بریم یه جا که هیچکس نباشه که حتی اسمتو یاد بگیره چه برسه به اینکه صدات کنه

قول میدم اگه اونی که میخوای نیستم یادم بدی زود یاد میگیرم ، همونی میشم که میخوای ، مث حال و هوای آسمون یه وقت نم نم ، یه وقت رعد و برق ، یه وقت تگرگ ، گاهی هم آفتاب ، بستگی به چشای تو داره ، اینجوری خوبه ؟

اون وقت ممکنه دوسم داشته باشی اگه نمیتونی دوسم داشته باشی لااقل یه قول بهم بده ، بیشتر از این از چشات نیفتم ، چون بی تو میمیرم .


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:, | 10:45 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

هر شب به فكرت نازنین تا صبح خلوت مى كنم

هر دم به شوق دیدنت اخمى به ساعت مى كنم

اّن دل كه دائم مى شكست با هر كلام ساده ات

امشب دل دیوانه را دارم مرمت مى كنم

اّن قصهْ دیرینه ات عمرى است در كَوش من است

اى اّن كه كَفتى اكَر رفتى قیامت مى كنم

با هر نكَاه ساده ات اّتش زدى بر جان من

اى خوب من بیش خدا دائم شكایت مى كنم

با دیكَران دیدم تو را، اما شكستم بى صدا

هركَز نكَو دیوانه اى دارم حماقت مى كنم


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, | 2:8 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

برای تو زندگی میکنم ، به عشق تو نفس میکشم ، بدون تو میمیرم.
برای تو مینویسم ، از عشقت و آن قلب مهربانت.
مینویسم که دوستت دارم برای همیشه و تا ابد.
تویی زیباترین زیبایی ها ، تویی مظهر خوبی ها ، این تویی همان لایق بهترینها.
تویی تنها بهانه نفس کشیدنم ، این تویی تنها ترانه زندگی ام.
 تویی یک عشق جاودانه ، خیلی دوستت دارم صادقانه.
بیا با هم زندگی را با عشق و محبت بسازیم و به عشق هم زنده بمانیم.
ای قشنگترین لحظه ، ای زیباترین کلام  خیلی دوستت دارم.
تویی پاکترین عشق روی زمین ، می پرستم تو را بعد از خدای آسمانها و زمین.
تا آخر دنیا به انتظارت مینشینم ، آخر این دنیا همان لحظه ایست که از عشق تو میمیرم.
به عشق تو زندگی میکنم ، برای تو نفس میکشم ،بدون تو میمیرم.
بیا در کنارم عزیزم ، عطر وجودت به من آرامش میدهد ، حضورت در کنارم  مرا به اوج عشق می رساند.
بیا در کنارم ، دستانت را به من بده ، بگذار با گرمی دستانت احساس خوشبختی کنم.
احساس کنم که برای منی .
تویی لایق بهترینها ، تویی که لایق قلب منی و حافظ احساس من.
با حضورت در قلبم زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت و فصل بهار زندگی ام با حضورت فرا رسید.
با حضورت کویر تشنه دلم بارانی شد ، بارانی از جنس عشق و محبت تو.
مثل همیشه با تو هستم ، بیشتر از همیشه عاشق تو هستم.
مثل همیشه برای منی ، بیشتر از همیشه قدرت را میدانم.
ای عشق همیشگی ام ، بدجور در قلب من غوغا کرده ای .
مثل همیشه ، بیشتر از گذشته ، برای همیشه ، میگویم که دوستت دارم همیشه.


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 19 دی 1390برچسب:, | 11:33 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

یک دلیل برای عاشق شدنم ، یک بهانه برای زنده ماندنم ،
تویی آن دلیل و بهانه عاشقانه
یک هوای عاشقانه برای با تو بودن، همین هوای بارانی ،دستت درون دستهای من ، این است همان آرزوی رویایی
این نفسی که در سینه ام است ، این قلبی که با تو به آرزوهایش رسیده است ، این وجودی که محتاج وجود تو است ، این احساسات،همه در عشق تو جا گرفته است
ببین عشق تو چقدر مقدس است که زندگی ام با تو دوباره جان گرفته است
ببین چقدر دوستت دارم که خوشبختی را از لحظه ای که آمدی دیدم ، حس کردم  و باورش کردم!
باور کردم که حضور تو در زندگی ام یک حادثه نبود ،روزی تو می آمدی، با اینکه من حتی فکر داشتن تو را هم نمیکردم
روزی که آمدی چه روز دلنشینی بود، روزی که بهم میرسیم چه روز مقدسی خواهد بود و روزی که از عشق هم میمیرم چه روز عاشقانه ایست
به عشق همان روز ،روز از عشق هم مردن، اینک عاشقانه همدیگر را میپرستیم تا به دنیا بگوییم این ما هستیم که عاشق همیم!
دلیلی نمیبینم برای زنده ماندن اگر تو نباشی ، نمیخواهم حتی یک لحظه نیز در فکر نماندن باشیم!
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم
عزیزم بیا در آغوشم ،تو مال منی ، آرام باش که تو تا آخر دنیا ، دنیای منی ، بارها گفته ام و خودت هم میدانی که زندگی منی ، پس این هم بدان تو آخرین کسی خواهی بود که قبل از مردنم او راخواهم دید!


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 16 دی 1390برچسب:, | 5:10 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

شب خورشید خانوم رفته،هوا تاریکه تاریکه خودت دوری صدات اما چقد شفاف و نزدیکه یک سلام پررنگ و چند نقطه چین به علامت چند سوال کم رنگ که وقتی می آیی می روند و هروقت می روی دوباره برمی گردند و یک دقیقه سکوت به احترام تمام لحظه هایی که رفتند تا بمانند

نمیدانم چرا بعضی تصور می کنند همیشه نامه را باید برای آن هایی که دورند نوشت برخلاف من که اغلب با خود می گویم آنها که به بهانه ی نزدیکی نزدیک ترند احتمال دوریشان بیشتر است . پس نامه را اول باید برای آنها نوشت حتی اگر میلشان باشد جور دیگری پاسخ دهند یا شاید معتقد باشند ((این که جوابی ننویسد جوابی ست.)) این که روزها نیستی مثل ماه ، تمرینی ست برای شمردن بهانه و نوشتن ترانه و اینکه به قول تو ناچار نیستم به زبان سازت برایت لالایی بگویم قدری عجیب است و نارنجی مثل پاییز ، مثل همین وقت های پاییز که برایت دوست داشتنی تر است . کسی جایی برای کسی نوشته بود :

((هر ستاره شبیست که از تو دورم،آسمان چه پرستاره است.))

نمیدانم آن شخص دوم هرگز چشمش به نوشته ی عاشقانه ی آن امیدوار اولی افتاد یا نه ؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, | 6:12 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

مقصر نبودی
عاشقی یاد گرفتنی نیست
هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد
عاشق که بودی
دستِ کم
تشری که با نگاهت می زدی
دل آدم را پاره نمی کرد
مهم نیست
من که برای معامله نیامده ام
اصل مهم این است
که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای
نوشتن
فقط بهانه ای است که با تو باشم
اگر چه
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند .


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 10 دی 1390برچسب:, | 1:28 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

زیباترین ستایش ها نثار آنکه کاستی هایم را می بیند



و باز هم دوستی را بجا می آورد.
 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 10 دی 1390برچسب:, | 1:27 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

در نگاه ات همه ی مهربانی هاست:



قاصدی که زندگی را خبر می دهد.



و در سکوت ات همه ی صداها:



فریادی که بودن را تجربه می کند.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 10 دی 1390برچسب:, | 1:26 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

با تو ، به عشق تو ، یک قصه دیگر ، قصه من و تو.
با تو ، در کنار تو ، قصه از نو ، نفسی دیگر.
یک نفس تازه از یک دیدار عاشقانه ، از نگاه مهربان تو به چشمهایم.
با تو بودن خاطره ایست همیشه ماندگار ، اما بی تو بودن قصه ایست از یک روز تلخ که از ذهن فراموش شده ، اما از دل بیرون نمیرود و اعماق دل را میسوزاند!
با تو ، همیشه با تو ، تا آخرش با تو ، حتی لحظه مرگم نیز با تو چقدر شیرین است!
شیرین است به شیرینی طعم بوسه های تو.
با تو ، در آغوش تو ، قلبم برای تو تا ابد ، تا آن لحظه که دیگر طلوعی را نخواهم دید، تو را میبینم که زندگی منی ، یک غروب شیرین ، از یک زندگی عاشقانه ، زندگی که  عشقمان در آن پا برجاست  ، لحظه های گرمیست ، به گرمی آغوش مهربان تو !
بگذار قصه من و تو نیمه تمام بماند ، تا آنجا که داستان میگوید ما در کنار همیم و چند صفحه سفید از این کتاب ، یعنی چند صباح دیگر تا …از عشق هم مردن.
قصه من و تو حقیقتیست بی پایان !
یکی بود ، یکی نبود …. تو بودی و من نبودم .
زیر گنبد کبود …..  تو بودی و من نیز آمدم .
حالا دیگر تو هستی و یک مجنون.
قصه من و تو اگر قصه است ، به این خاطر است که مثل من و تو کسی نیست عاشق باشد و دیوانه .
یک عشق پاک ، دو قلب ساده و یکرنگ سرگذشت دو عاشق از امروز تا لحظه مرگ قصه ایست از من و تو.
بهتر است که در پایان این کتاب نوشته شود ::: این داستان تا ابد ادامه دارد.
تا ابد ، با تو ، در کنار تو ، به عشق تو ادامه دارد  قصه من و تو.


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 9 دی 1390برچسب:, | 3:53 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

مـــاه مـن غــصه نـخور زنـدگي جــذر و ‌مـد داره

دنــــيامـون يـــه عـــــالمه، آدم خــوب و بـد داره



ماهِ‌ُ من غصه نخور همه کـه دشـمن نمي شن

هــــمه کـه پــــر ترک مــث تـو و مــن نمي شن



مــاه مــن غــصه نـخور مــــثل مــــاها فـــــراوونه

خيلي کم پيدا مي‌شه کسـي رو حرفش بمونه



مــاه مـن غــصه نـخور، گــــريه پــــــــناه آدماس

تـــر و تــــازه مـوندن گـل،‌ مال اشک شـبنماس



مــاه مـن غـصه نخور، زندگي خوب داره‌و زشت

خـــدا رو چه ديدي شايد فردامون باشه بهشت
 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, | 1:21 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

سال ها رفت و هنوز



یک نفر نیست بپرسد از من



که تو از پنجره عشق چه ها میخواهی؟



صبح تا نیمه شب منتظری



همه جا می نگری



گاه با ماه سخن میگویی



راستی گمشده ات کیست؟



کجاست؟



صدفی در دریاست؟



نوری از روزنه ی فرداهاست؟



یا خداییست که از روز ازل ناپیداست؟


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 11:17 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 8:12 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

وقتی با تو آشنا شدم درخت مهربانیت آنقدر بلند بود که هرچه بالا تر رفتم آخرش را ندیدم .

معجون زیبایت آنقدر شیرین بود که هرچه نوشیدم نتوانستم تمامش کنم

دریای عشقت آنقدر وسیع بود که هر چه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینم و سرانجام در آن غرق شدم.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 3 دی 1390برچسب:, | 4:51 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست





که اینجا بین آدمهایی که سرد و غریبند ،





تک و تنها به تو می اندیشد و کمی دلش از دوری تو دلگیر است .
 


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 1 دی 1390برچسب:, | 8:40 بعد از ظهر | بهاره رسولی |