و خوب میدانم : تا وقتی برفهای روی شانه هایم را نتکانم ….بهار نمی اید
پس بهارم
حالا که برفها رفته اند بیا
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
من و تو هستيم و بينمان فاصله
زودتر نميگذرد اين ثانيه هاي بي حوصله
همچنان بايد بي قرار باشيم ، تا کي بايد خيره به عکسهاي هم باشيم!
نميخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ،
نميخواهم يادم در قلبت روشن باشد بعد خاموش
نميخواهم بگويي که دوستم داري بعد بروي ،
نميخواهم اين حرفهاي پوچ را برايم بزني...
بودنت را ميخواهم ، اين که باشي ، اينکه هميشه مال خودم باشي ،
نه اينکه رهگذري باشي و مدتي در قلبم باشي مرا به خودت وابسته کني
و بعد مثل يک بازيچه کهنه رهايم کني
گفتم که قلبم مال تو است ، نگفتم که هر کاري دوست داري با آن کن!
گفتم تو مال مني ، نه اينکه همزمان با هر غريبه اي که دوست داري باش...
گفتم با وفا باش ، نه اينکه در اين دو روز دنيا ، تنها يک روزش را در کنارم باش!
نميخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ، بيا و از آب چشمه دلتنگي هايم بنوش
تا بفهمي چه حالي ام ، تا بفهمي خيره به چه راهي ام ...
دائم نگاهم به آمدن تو است ، اينکه مال من باشي و خيالم راحت ،
اينکه هميشه خورشيد عشق در قلبمان بتابد
نميخواهم در حسرت داشتنت بمانم ،
نميخواهم آرزوي دست نيافتني زندگي ام شوي ،
غرورت را زير پا بگذار تا من برايت دنيا را زير پا بگذارم ،
با من باش تا من تا ابد مال تو باشم ،
وفادار باش تا آنقدر بمانم تا بفهمي عشق چيست!
نميخواهم کسي باشم که لحظه اي به زندگي ات مي آيد و بعد فراموش ميشود،
نميخواهم کسي باشم که گهگاهي يادش ميکني ،
گهگاهي به عکسهايش نگاه ميکني ،
گهگاهي به حرفهايش فکر ميکني تا روزي که حتي
اسم او را نيز ديگر به ياد نمي آوري
نميخواهم امروز عشق تو باشم و فردا هيچ جايي در قلبت نداشته باشم
خسته است دلم در این لحظه ،گرفته است دلم ،همین دل در هم شکسته
بی احساس تر از همیشه ام،غم آمده و به دلم نشسته
غم آمده و اشکم را در آورده
کسی نمیداند من چه حالی دارم، کسی نمیداند من چرا اینگونه پریشانم
کجاست آن آغوشی که به آن پناه ببرم ، کجاست آن دستهایی که مرا نوازش کند ، اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ، مرا از این حال و هوای ابری و دلگرفته رها کند ، کجاست کسی که فریاد پر از غمم را بشنود و این سکوت غم زده را با حرفهایش بشکند ، مرا آرام کند ، قلبم را با مهر و محبتهایش آشنا کند
کسی که نمیشنود حرفهای مرا در این لحظه ، حالا آن کسی که میخواند حرفهایم را در این لحظه نمیبیند اشکهای مرا ، حس نمیکند درد این دل تنهای مرا
نمیتوانم قلبم را به کسی بسپارم ، بهتر است مثل این لحظه ،از درد خویش بنالم
قلبم را بسپارم به کسی که بشکند آن را ، یا به جای آرامش آزار دهد این قلب بی گناهم را
نمیگردم دیگر هیچ جای دنیا به دنبال یک قلب باوفا
نیست ، هیچ جا ، حتی اینجا ، یک دل با وفا
نیست صداقت ، نیست آن کسی که عشق را درک کند و معنی آن را بداند
وقتی نیست دلی باوفا ، نیست دیگر کسی که آرام کند دل غمگینم را
خسته ام ، باز هم مثل همیشه من هستم و قلب شکسته ام
نوشته ام تا درک کنی ، ای تو که مثل من ، همصدا با غمهای منی
نوشته ام تا نگردی دنبال وفا ، وفا نیست دیگر در این دنیا
نیست دیگر دلی که عاشق باشد ،نیست دلی دیگر که قدر عاشقی را بداند
من که تمام دنیا را گشتم و ندیدم ، اینک هم با قلبی شکسته مدتهاست که با تنهایی رفیقم ، هنوز هم به حال این دل خویش میگریم
بی آنکه کسی ببیند اشکهایم را ،بی آنکه کسی بشنود درد دلهایم را
بی آنکه کسی درک کند احساسات پاک من را ، بی آنکه کسی بیاید و دستهایم را بگیرد و مرا آرام کند ، کجاست آن قلبی که حال مرا از این رو به آن رو کند!
کجاست آن کسی که مرا باور کند…
هميشه با همان ترانه اي که با آن اشک ميريختي ، اشک ميريزم و آرام مي شوم!
هميشه آن ترانه را گوش ميکنم و به ياد خاطرات با تو بودن مي افتم...
چقدر مرا آرام مي کند .... دلم را از غم ها و غصه ها خالي مي کند!
بغضي که گلويم را مي فشارد شکسته مي شود !
انگار همين چند لحظه پيش بود که درکنارم بودي....
گوش ميکنم به آهنگ دلنشين عشق ، و به ياد لحظات زيباي با تو بودن مي افتم!
به ياد آن لحظاتي مي افتم که اين ترانه را برايم ميخواندي....
گوش کن به زمزمه اين دل بي طاقت!
هميشه همان ترانه اي که هر روز آن را گوش ميکردي ، گوش ميکنم و با شنيدن آن
لحظه به لحظه به يادت هستم....
از آغاز تا پايانش با چشمان خيس آن را گوش ميکنم!
مي خوانم همراه با ترانه ، گاهي وقتها با آن فرياد ميزنم!
فرياد ميزنم و اشک ميريزم و آنگاه که از فرياد خسته ميشوم آن را در دلم زمزمه ميکنم!
بيا گوش کن به زمزمه اين دل ...
ترانه تو ، آغاز دلتنگي هاي من است ....
ترانه تو ، صداي مهربان تو است ، ترانه تو لحظه زيباي در کنار تو بودن است....
بيا بخوان برايم ترانه عاشقي را ، بخوان تا آرام شوم ، بخوان تا لحظه اي دوباره
همنشين اشکهايم شوم ، بخوان تا با تو بخوانم!
ميخواني ترانه عاشقي را ، ميخوانم با تو و گوش ميکنيم به زمزمه دلهايمان!
زمزمه ميکنم نام مقدست را ، همراه با دل و هم صداي ترانه تو
آرام باش ،ما تا هميشه مال هميم ، هميشه عاشق و يار هميم
آرام باش عشق من ، تو تا ابد در قلبمي ، تو همه ي وجودمي
بيا در آغوشم ، جايي که هميشه آرزويش را داشتي ،
جايي که برايت سرچشمه آرامش است
آغوشم را باز کرده ام برايت ، تشنه ام براي بوسيدن لبهايت
بگذار لبهايت را بر روي لبانم ،
حرفي نميزنم تا سکوت باشد بين من و تو و قلب مهربانت
خيره به چشمان تو ، پلک نميزنم تا لحظه اي از دست نرود تصوير نگاه زيباي تو
دستم درون دستهايت ، يک لحظه رها نميشود تا نرود حتي يک ذره از گرماي دستان لطيف تو
محکم فشرده ام تو را در آغوشم ، آرزو ميکنم لحظه مرگم همينجا باشد ،
همين آغوش مهربانت
چه گرمايي دارد تنت عشق من ، رها نميکنم تو را تا هميشه باشي در کنار قلب من
قلب تو ميتپد و قلب من با تپشهاي قلبت شاد است ، هر تپشش فرياد عشق و پر از نياز است
آرامم ، ميدانم اينک کجا هستم ، همانجايي که هميشه آرزويش را داشتم ،
همانجايي که انتظارش را ميکشيدم و هر زمان خوابش را ميديدم آن خواب برايم يک روياي شيرين بود....
در آغوش عشق ، بي خيال همه چيز ،
نه ميدانم زمان چگونه ميگذرد و نه ميدانم در چه حالي ام
تنها ميدانم حالم از اين بهتر نميشود ، دنياي من از اين عاشقانه تر نميشود
گرماي هوس نيست اين آتش خاموش نشدني آغوش پاکت
عشق است که اينک من و تو را به اين حال و روز انداخته ،
عشق است که اينک ما را به عالمي ديگر برده ،
عشق است که من و تو را نميتواند از هم جدا کند هيچگاه
خيلي آرامم ، از اينکه در آغوشمي خوشحالم
حرفهاي آخرت را زدي و رفتي ؟
ميگذاشتي من نيز حرفهايم را برايت بگويم
لحظه اي صبر ميکردي تا براي آخرين بار چشمهايت را ببينم ،
حتي اگر شده در خيالم دستهايت را بگيرم
چه راحت شکستي دلم را ، حتي نشنيدي يک کلام از حرفهايم را ،
چه راحت پا گذاشتي بر روي دلم ،حالا من مانده ام و تنهايي و يک درياي غم
چه آسان دلکندي از همه چيز ، نه ديگر بي تو در اين دنيا جاي من نيست ...
به جا ماند خاطره هاي شيرين در لحظه هاي با هم بودنمان
و همه ي اين خاطره ها در يک لحظه بر باد رفت ...
فکرش را هم نميکردم اين روز بيايد ،
هميشه فکر ميکردم فردا دوباره لحظه ديدارمان بيايد...
اين روزها خيلي دلم گرفته ، سردرگم و بي قرارم ،
حس ميکنم آخرين روزهاست و در اين لحظه ها حتي ميتوانم نفسهايم را بشمارم...
نفسهايي که ديگر در هواي تو نيست ،
ثانيه هايي که به ياد تو است و در کنار تو نيست ،
لحظه هايي که حتي به خيال تو نيست ...
تا قبل از آمدنت ، داشتنت برايم رويا بود ،
با همان رويا سر ميکردم زندگي ام را ، تا تو آمدي ....
حقيقت شد آن روياي شيرين ، تا تو رفتي ،
کابوس شد آن لحظه هاي شيرين و اينجاست
که ديگر حتي روياي تو نيز دلم را خوش نميکند ،
اينجاست که تنها تو را ميخواهم نه نبودنت را...
حرف آخرت همين بود؟ خداحافظ؟
صبر ميکردي اشکهاي روي گونه ام خشک شود و بعد ميرفتي ،
حتي تو براي آخرين بار هم که شده آرامم نکردي ...
گفتي خداحافظ و رفتي ، چقدر تو بي وفا هستي....
نمیدانم کجا هستی و به کجا مینگری ،
نمیدانم در چه حالی و به چه می اندیشی.
نمیدانم به یاد منی یا در حال فراموش کردن من ،
نمیدانم به عشق منی یا به عشق در آغوش گرفتن غم.
بدان که من در همانجا هستم که با هم بودیم ،
به لحظه ی غروب مینگرم همانجا که دستانت در دستانم بود.
حال من خراب است ، دلتنگی و انتظار است .
بدان که به یاد توام ، هم عاشقم و هم چشم به راه تو ا
بدان که به عشق تو زنده ام ، آرزوی من در آغوش کشیدن تو است.
نمیدانم آیا میدانی که من کیستم ؟
من همانم ، همان کسی که عاشقانه تو را دوست میدارد.
من همانم که لحظه ها را میشمارد تا لحظه ای تو را ببیند و باز ببیند.
آن لحظه که تو را میبینم بیشتر عاشقت میشوم ،
و آنقدر تو را میبینم تا دیوانه ی تو شوم.
نمیدانم کجا هستی و به کجا می نگری
بدان که در قلب منی و به من مینگری و
من هم عاشقانه به چشمان زیبایت مینگرم.
فـــرصت خـوبيه شب، کـه بشينيم دعــا کــنيم
نـــــــيازا و نــــــــذراي نـــــــداده رو ادا کـــــنيم
هــــرچـي کـرديم و نکـرديم بنويسيمش يه جا
سه چهار روز ديگــه، يـه بـــار بهش نگـا کـنيم
دلامــــــون بــدجــور اسـيرِ عـصر آهـني شــدن
واســه زخــم ايــن غــريبي طلب شــفا کــنيم
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ، درک کن چه حسی دارم ، همیشه میمانم مال تو…
کاش میشد سهم من از با تو بودن تنها آرامش و عشق باشد نه دلتنگی و انتظار…
هر گاه نیستی و دلتنگ توام نامت را در دلم زمزمه میکنم ، اینگونه است که آرام میشوم ، دلم را راضی میکنم و اینگونه روزهای دلتنگی را سر میکنم
دلم به سوی آسمان دلتنگی پر میکشد در میان میگیرد یاد تو را ، درد دل میکند با خاطره هایت ، تکرار میکندحرفهایت ، حرفهایی که تو همیشه با دلم در میان میگذاری …
نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای دور شوم از تو ، نشسته ام بر روی ابرهای خیالت ، و در رویاهای تو سیر میکنم آسمان دلتنگی ام را….
نه عزیزم نمیتوانم لحظه ای در فکر تو نباشم ، هیچگاه فکر نکن که در حال فراموش کردن تو باشم
درست است که روزها میگذرد، چه زود آسمان تاریک امشب ، روشنی فردا میشود اما نمیگذرد ، نمیگذرد ، نمیگذر هیچگاه آن عشقی که در قلبم نسبت به تو دارم ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود ، تمام نمیشود هیچگاه آن احساسی که به تو دارم…
هر چه دوست داری از من بخوا جز فراموش کردنت ، اگر میخواهی بروی برو اما من هستم ، آنقدر میمانم تا ماندنم مرا یاری کند ، تا دوای عشقت مرا درمان کند…
میمانم و میمانم تا لحظه مرگم ، آنقدر عاشقت میمانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند…
نه عزیزم به این خیال نباش که روزی سرد شوم ،جانم را از من بگیرند با تو دوباره زنده میشوم ،دنیا را از من بگیرند با تو دوباره صاحب دنیا میشوم ….
هیچگاه نمیتواند کسی تو را از من بگیرد، میدانی که قلبم بی تو میمیرد،تو در قلبمی و هیچگاه دنیای عاشقانه من نمیمیرد….
خدايا چه مي شد اگر اشتراکي نفس مي کشيديم
چه مي شد اگر خنده هايمان،گريه هايمان تنها نمي شدند
خدايا چه مي شد اگراز کنار آدمها با نفرت نمي گذشتيم
چه مي شد اگر سنگ نبوديم
چه مي شد اگر راه هايمان صاف نه اما با هم بوديم
چه مي شد اگر عشق مثل هوا بينمان جاري بود
خدایا چه میشد مگر؟
اول نامه جای دل تنگ چند تا نقطه چین می گذارم،
جای اسم قشنگت سر سطر
نازنین، نازنین می گذارم ...
گفتن از تو ولی کار من نیست،
پس قلم را زمین می گذارم ...
شب و روز همه بخیر
و پر از گل سرخ.
خداحافظ برای همیشه
خیلی سخت است بدانی هیچوقت به آن کسی که خیلی دوستش داری نخواهی رسید.
خیلی سخت است با اینکه میدانی به او نمیرسی باز هم سکوت کنی و آرام در دل شکسته شوی.
خیلی سخت است بغض گلویت را گرفته باشد اما نتوانی گریه کنی ، خیلی سخت است قلبت پر از درد باشد اما نتوانی خودت را از این درد خالی کنی.
با خود میگویم این زندگی تنها با تو زیباست ، میگویم که این قلب تنها عاشق تو هست و تنها تو را دوست دارد اما کسی آنچه را که برای خویش زمزمه میکنم باور ندارد.
شاید تنها با یاد و عشقت اما بدون تو، در این دنیا تنها زندگی کنم.
این رسم زندگیست ، سرنوشت با من و تو یار نیست .
هیچکس هوای ما را ندارد ، زندگی با ما نمیسازد.
تنها من هستم و تو هستی ، دو قلب عاشق ولی تنها و شکسته .
قلب تو را نمی دانم ، اما قلب من میخواهد تا ابد به عشق تو تنها بماند.
خیلی سخت است با او که دوستش داری نتوانی زندگی کنی و بدانی که هیچگاه به او نخواهی رسید.
خیلی سخت است نتوانی دستانش را بگیری و او را در آغوش بفشاری.
تنها میتوانم به تو بگویم خیلی دوستت دارم و تا ابد عاشقت می مانم عزیزم.
خیلی سخت است برای رسیدن به او که خیلی دوستش داری انتظار بکشی و آخر سر سهم این انتظار شیرین یک پایان تلخ باشد.
پایانی که آغاز حسرت عشق من است .
تا کی باید در حسرت رسیدن به تو بنشینم،
تا کی باید لحظه ها را بشمارم تا قشنگترین لحظه ام با تو فرا رسد.
شاید تا فردا یا شاید تا…
تا آخر دنیا!
ببـــــار بارون ، ببـــــار بارون دلـــــم از زنــــدگی خــ ـ ـون
ديـــگه هــــــرجای ايـــن دنيـــ ـ ـا برام مثــــل يه زنــدونه
ببـــــار بارون که دلــــگيـــ ـرم ببــــــار بارون که غمـــگينم
خـــــراب حال من امشــــب دارم از غصـــــه می ميـــ ـرم
ببـــــــار اي نم نم بارون ببـــــار امشب دلــــم خسته است
ببــــــار امشب دلـــــــم تنگه همــــه درها به روم بسته است
ببــــــار ای ابــــــــر بارونـــی ببــــارو گــــــونمـ ـ ـو تر کـــــن
مثــــل بغض دل ابـــــرا ببــــــار اين بغض و پـــــر پــــــــر کــــن
نه دســــتي از سر يـــــــــاری پنــــاه خستگی هــــ ـ ـام شد
نه فـــــــــريادهــــــــــم آوازی غـــــرور خلــــــوت مـــــــــــا شد
نه دلگــــــرمی به رويـــ ـايی که مــــــــن هـــــم بغضِ بارونـــم
نه اميـــــــــدی به فردايی که از فـــــردا گريـــــزونــــــــــــــــــــم
دوستت دارمها را نگه ميداري براي روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
اين جملهها را که ارزشمندند الکي خرج کسي نميکني!
بايد آدمش پيدا شود!
بايد همان لحظه از خودت مطمئن باشي و بايد بداني که فردا، از امروز گفتنش پشيمان نخواهي شد!
سِنت که بالا ميرود کلي دوستت دارم پيشت مانده، کلي دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسي نکردهاي و روي هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداري صندوقت را خالي کني.! صندوقت سنگين شده و نميتواني با خودت بِکشياش…
شروع ميکني به خرج کردنشان!
توي ميهماني اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتي
توي رقص اگر پابهپايت آمد اگر هوايت را داشت اگر با تو ترانه را به صداي بلند خواند
توي جلسه اگر حرفي را گفت که حرف تو بود اگر استدلالي کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههاي قشنگ را نشانت داد
براي يکي يک دوستت دارم خرج ميکني برا ي يکي يک دلم برايت تنگ ميشود خرج ميکني! يک چقدر زيبايي يک با من ميماني؟
بعد ميبيني آدمها فاصله ميگيرند متهمت ميکنند به هيزي… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پيري و معرکهگيري…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبريز شود آنوقت حال امروز تو را ميفهمند بدون اينکه تو را به ياد بياورند
غريب است دوست داشتن.
و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتي ميدانيم کسي با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ريشه دوانده؛
به بازيش ميگيريم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بي رحم تر.
تقصير از ما نيست؛
تماميِ قصه هايِ عاشقانه، اينگونه به گوشمان خوانده شدهاند
فدای آن دل پاکت ، دلی از جنس محبت و عشق
حیف این دل است اگر بشکند ، اگر همدرد غم و غصه های دنیا شود
حیف این دل است اگر نا امید شود ، اگر همنشین اشکهای بی گناهت شود
دلت را اسیر بی وفاییها نکن ، همیشه آرام باش ، تا دلت نیز آرام باشد
دلت را در دام یک دل سیاه نینداز ، همیشه شاد باش ، تا دلت مثل یک شمع نسوزد ، مثل ستاره ای باشد درخشان ، مثل خورشید باشد همیشه تابان.
مواظب دلت باش عزیزم ، قدر آن را بدان ، تو تنها همین دل را داری که اینک میتوانی به آن امید دهی ، رهایش کن از دام بی محبتی های این زمانه.
اگر دلی شکست ، زندگی ویران میشود ، اگر اشک از چشمی آمد ، دل میسوزد آنگاه زندگی سرد و بی روح میشود.
با دل ، یکرنگ باش تا با دلت مهربان باشند ، با دل ، وفادار باش ، تا دلت را بازیچه قرار ندهند.
اگر میخواهی به قله خوشبختی برسی ، اگر میخواهی عاشق بمانی و هیچگاه شکست نخوری با دلی باش که قدر آن دل پاکت را بداند ، مواظب دلت باش ، دلت را به آتش نکشند ، آن را در دره غمها رها نکنند و کاری نکنند که تو از بازی روزگار خسته شوی .
در این زمانه دلهای بی وفا فراوان است ، گونه ها پریشان است ، چشمها گریان است ، مواظب دلت باش عزیزم ، دلت را در حسرت آن روزهای شیرین نگذار.
نگاهی به رنگ آبی آسمان ، دلی به وسعت عشق و آرامش آن لحظه های ناآرام، هوای خوب ، صدای دلنشین قلبهای خوشبخت و حضور در صحنه تکرارنشدنی زندگی ، مواظب دلت باش ، زندگی پر از کویر تشنه است ، آسمان گاه ابری و دلگرفته است ، لحظه ها همیشه آرام نیست ، گاه بی صدا و گاه به رنگ غروب در یک هوای ابریست.
اگر میخواهی در کمین غمهای روزگار نباشی ، دلت را به خدا بسپار ، زیرا اوست مهربانترین مهربانها ، دلت همیشه با او باشد ، دیگر نه غمی داری و نه لحظه تلخی، آن لحظه است که دلت همیشه در پناه حضرت عشق است.
مواظب دلت باش عزیزم
اين خواب ها يعني خداحافظ بهار من
يعني بريدي، خسته اي از گيرو دار من
بين دو تا آيينه ماندي ، انعکاسي تلخ
از انتظارش، انتظارت،انتظار من
ديگر رهايت مي کنم تا باز برگردي
به دوره ي آرامش قبل از کنار من
از تو برايم خاطراتت، خنده هايت بس
شب هاي بي کابوس خالي از حصار من
بعد از تو بوي تند غربت مي دهد دستم
در چهارراه گلفروشان ديار من
هر جا قراري با تو بود و طعم آغوشي
مي سوزد از حسرت پس از اين روزگار من
تو روح جاري در مني که شعله مي ريزي
در گريه هاي بعد از اين بي اختيار من
اين اشک ها تنها اميدم بود وقتي عشق
مي خواست خاکستر کند دار و ندار من
اي کاش مثل هر خداحافظ اميدي بود
درحرف هايت.....آتش صبر و قرار من
خوشبخت باش و بي خيال حس و حالم باش
کاري ندارد عشق بعد از اين به کار من
تاب، تاب، تاب، تاب، شهر بازی حباب
من،من،رو هوا،ماهی بدون آب
تو،تو، زندگی،زندگی بدون تو
درد کاکتوس ها، بی حضور آفتاب
سنگ های روبرو، حرف های پشت سر
قرص های لعنتی، قرص های اضطراب
شب،شب،شانه ها،شانه های بالشم
هق،هق،گریه هام،این عصاره ی مذاب
تب،تب،شعله هات،سر کشیده از تنم
دل،دل می کند، عشق پشت این نقاب
آب از سرم گذشت،خواب از شبم پرید
کاسه،کاسه، پر شده،صبر من از این سراب
شهربازی تو و، بازی جنون و عقل
باخت های پشت هم،بردهای بی حساب
تاب،تاب انتظار،چرخ چرخ سرنوشت-
گشت و عاقبت نشد،خرس کوچک انتخاب
شهربازی من و ، دور دور اشتیاق
دست های بی حضور، هست های بی جواب
تن نمی دهم به هیچ، هیچ اگر نبود توست
می روم به چاه عشق،با طناب،بی طناب
تا کدوم ستاره دنبال تو باشم
تا کجا بی خبر از حال تو باشم
مگه میشه از تو دل برید و دل کند
بگو می خوام تا ابد مال تو باشم
از کسی نیس که نشونی تو نگیرم
به تو روزی میرسم من که بمیرم
هنوزم جای دو دستات خالی مونده
تا قیامت توی دستای حقیرم خاک هر جاده نشسته
روی دوشم کی میاد روزی که با تو روبرو شم
من که از اول قصه گفته بودم غیر تو با سایه م نمی جوشم
قطره، دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود به خدا گفته بود.
هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهی ست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور كرد و گذشت، قطره ایستاد و منجمد شد، قطره روان شد و راه افتاد و به آسمان رفت.
هر بار چیز تازه از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی كه خدا گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن.
و خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا چشید و طعم دریا شدن را.
روز دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: آری هست،
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را، بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: این بی نهایت است.
آدم عاشق بود و دنبال كلمه ای می گشت كه عشقش را توی آن بریزد.
اما هیچ كلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
قطره از قلب عاشق عبور كرد. آدم همه عشقش را توی یك قطره ریخت.
وقتی قطره از چشم آدم چكید، خدا گفت: حالا تو بی نهایتی،
چون كه تصویر من در اشك عاشق است
وقتی فکر میکنم به گذشته ها ، آتش میگیرد باز این دل تنها
وقتی فکر میکنم به آن روزها ، باز هم در قلبم مینشیند آن غم بی وفا
با خود گفته بودم دیگر اشک نمیریزم ، دست خودم نیست ، تا به یادت می افتم نمیتوانم در برابر سیل اشکهایم بایستم
با خود گفته بودم فراموشت میکنم ، اما روزی می آید ، مثل امروز ، لحظه ای می آید دلگیرتر از دیروز ، که باز آن خاطرات بی تکرار ، دوباره در خیالم تکرار میشود
نه انگار نمیتوانم بر سر عهد خویش بمانم ، اینکه فراموشت کنم و گذشته ها را به یاد نیاورم
هر چه قدر میخواهم به تو فکر نکنم ، یا با شنیدن اسمت ، یا با دیدن یکی مثل تو بدجور دلم میگیرد
یک روز ، یک جایی ، یک زمانی با هم ، در همینجا ، همینجا که اینک تنها نشسته ام ، نشسته بودیم، تو مرا نگاه میکردی ، دستت در دستانم بود و با هم عهدی بسته بودیم
حالا تو کجایی، خدا میداند ، در فکرت چه میگذرد ، آیا هنوز هم مثل من به یاد آن روزها می افتی ، آیا هنوز هم مثل من با یاد آن روزها به گریه می افتی
آیا با شنیدن اسمم دلت میگیرد یا با دیدن یکی مثل من یک قطره اشک ، تنها یک قطره اشک از چشمانت میریزد؟
عجب زمانه ایست این زمانه ی بی وفا ، خیلی وقت است دلم را سپرده ام به خدا
هر چه میخواهم فکر نکنم به آن روزها ، یک خاطره ، تنها یک خاطره از تو ، باز هم میسوزاند دل تنهایم را…
توي يک کنج اتاق
منم و يک قاب عکس
منم و دنيايي از خاطره ها توي اين کنج اتاق
منم و يک فنجون خالي چاي
منم و يک حبه قند گوشه ء فنجون فال
منم و يک برگ خشکيده توي دفتر عشق
منم ويک قطره اشک خشکيده روي فرش اتاق
توي کنج اين اتاق بي کسي
منم و يک دنيا از خاطره ها
منم و يک جاي خالي تو اتاق
منم و يک دل تنها و غريب
توي يک شهر پر از تنهايي
دل من هرجا باشه بازم بي اون تنها شده
دل من غصه نخور تو هم يه روز شاد ميشي
دل من غصه نخور
راه طولاني ايست و من ايستاده مي نگرم
قدمهايم سست و سست تر شده اند
احساس ياس و نااميدي بر من چيره شده
واي به روزي که تنها راه برگشت
نقطهء اشتباه دوبارهء من باشد
عاقبت عشق را در سياهي شبهاي تنهايي بايد جست!
عاقب عشق را در دشتي که ديگر کويري خشک و بي جان است بايد جست!
کجاست آن سرسبزي و طراوت؟
کجاست آن رود آرام و پر آب؟
ديگر هيچ نيست در اينجا ، حتي خودت هم نيستي!
تو کجايي؟ خدا ميداند !
عاقبت عشق را در آن دنيا بايد ديد !
بايد ديد و گريست و به عشقهاي اين زمانه خنديد!
بدون التهاب آشيانه عشقت را ويران کرد ، تو در اينجا آرام و قرار نداشتي!
بدون پشيماني قلب بي گناه تو را به دست ابديت سپرد ، تو در اينجا يخ زده بودي!
عاقبت عشق تو همين شد که از قبل پيش بيني ميشد!
آن روزهاي شيرين گذشت!
آن روزهايي که قلبت براي کسي که دنياي تو بود ميتپيد گذشت !
امروز ديگر عمري از تو باقي نمانده که بخواهي قلبي در سينه داشتي باشي
تا حتي يک لحظه براي خودت بتپد!
يک لحظه شاد بودن در اين لحظه ها آرزوي تو است ، آرزويي که هر کس
آن را بشنود به تو و اين روزگار پوچ ميخندد!
نه تقصير تو بود و نه تقصير دلت ! مقصر عشق بود که تو را
در دام خودش اسير کرد!
تو را شکنجه کرد تا بفهمي لحظه هاي عاشقي شيرين است اما
به شيريني تلخي هاي لحظه رفتن !
عاقبت عشق را در چند قطره خون و يک عمر ماتم ، يا يک عمر رفتن بايد جست!
صبح بخير عزيزم
چرا من هرصبح خودم را
در آينه تو سبز مي بينم
و تو خودت را در آينه من آبي
بيا برويم باورمان را قدم بزنيم
تا شانه هاي خيابان خيال کنند
جنگل و دريا بهم رسيده اند !؟
من حتي تعداد گلبرگهاي
هر گل مزرعه ات را مي دانستم
مي دانستم که ماه هر شب
براي کدام گل آفتابگردانت لا لا يي مي خواند
با تو در شخم بودم . . در بذر افشاني
در کاشت . . در داشت
و با حيله کلاغها
داستان عشق من در برداشت به پايان رسيد !
و چون مترسک
با شقاوت از ياد رفتم
روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو
روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم، یک لحظه صدایت را نمیشنیدم غرق در گریه میشدم
روزی تو را نمیدیدیم از این رو به آن رو میشدم!
گفتی آنچه که میخواهم باش ، از آنچه که میخواستی بهتر شدم
گفتی تنها برای من باش ، از همه گذشتم و تنها مال تو شدم
روزی آمد که من مال تو بودم و تو عاشق کسی دیگر
اینک تنها اشک است که از چشمان من میریزد
تنها شده ام ، باز هم مثل گذشته همدم غمها شده ام
راهی ندارم برای بازگشت ، به یاد دارم شبی دلم تنها به دنبال ذره ای محبت میگشت
نمیپرسم که چرا مرا تنها گذاشتی ، نمیپرسم که چرا قلبم را زیر پا گذاشتی
میدانستم تو نیز مثل همه …
نمیبخشم تو را …
دیگر مهم نیست بودنت ، احساس گناه میکنم در لحظه های بوسیدنت
نمیبخشم تو را ، این تو بودی که روزی گفتی با دنیا نیز عوض نمیکنم تو را
دنیا که سهل است ، تو حتی نفروختی به کسی دیگر مرا
مثل یک جنس کهنه ، دور انداختی مرا!
نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم
تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من ، میمانم با همان تنهایی و غم
تو را نمیبخشم ، و اینک روزی آمده که به خاطر تو حتی نمیریزد یک قطره اشکم!
میتوانم کسی باشم که آسمانش پرستاره است ، رنگ عشق را ندیده ولی عاشق است.
میتوانم شمعی باشم که عاشق هزار پروانه است ، سوختن پروانه را باور ندارد و مثل خورشید گرم گرم است.
میتوانم سرابی باشم برای دلها ، زخمی باشم برای دردها ، سنگی باشم برای شکستنها.
میتوانم بشکنم دلها را، به بازی بگیرم قلبها را ، و بسوزانم نامه ها را.
میتوانم دو رنگ باشم یک قلب رنگارنگ داشته باشم ، میتوانم در آغوشها بخوابم و آرام باشم.
در مرامم نیست اینگونه باشم ، دلی سیاه و قلبی پر ازدحام داشته باشم .
آسمانی بی ستاره دارم ، قلبی آواره دارم ، نه شمع هستم و نه خورشید ، من یک دل مهتابی دارم.
من که دلم پر از درد است پس چگونه مرحمی برای دردهایم باشم؟
من که خود یک دلشکسته ام ، در غم عشق نشسته ام پس چگونه باید آرام باشم.
نمیتوانم بنویسم قصه رفتنها ، غرق شدن در سراب دلها را .
مینویسم که اسیر دلهای بی وفا بودم ، هنوز قصه تمام نشده ، من نیز قربانی یک عشق دروغین بودم
گفتم : خدايا . . . کجاي دنيايي ؟
ايا بر بال شاپرکي سواري ؟
يا به روي ابري شناور
از کدام قبيله اي ؟
و بر کدام اسب مي تازي
بر کدام قله ايستاده مرا نظاره مي کني
قضاوت مي کني عدالت مي ورزي
و حکم مي راني
که اينگونه هواي مرا داري
خدايا هر کجا هستي
بر بال شاپرک . ابر شناور . يال اسب بي قرار
بالاترين قله جذر و مد دريا . شکوه جنگل
ميان کيفم . درون زنبيلم . گوشه دلم
اشپزخانه ام کنج باغچه ام
هر کجا هستي . . . اي خدا
سخت مي بوسمت . .
که اينگونه هواي مرا داري
در تو گم شده بودم
يا تو در من پنهان شده بودي
که خود تو شده بودم !؟
در من گم شده بودي
يامن در تو پنهان شده بودم
که خود من شده بودي !؟
به چشم تو دنيا را ميديدم
به چشم من دنيا را ميديدي
تمام خنده هايم مثل تو بود
تمام دروغهايت مثل من
تو مي خنديدي
من بغض پنهانت را باران بودم
من مي خنديدم مثل تو به دروغ !
و تو خيسي اندوهم را
به روي گونه هايت پاک مي کردي
و به همين دلايل ساده
من تو شده بودم ... و تو ... من
و مردم ما را با هم اشتباه مي گرفتند !؟
کلافه و بي قرارم ، خبري از گذر زمان ندارم !
دستهايم ميلرزد ، اينک روز است يا شب ، اين را هم نمي دانم
تنها دردي در سينه دارم و بغضي که گلويم را مي فشارد
تمام وجودم سرد است ، سياهي لحظه هايم کار سرنوشت است
من ديوانه چقدر ساده بودم ، من عاشق چقدر بيچاره بودم
نميخواستم عاشق شوم ، قلبم اسير روياهايم شد
روياهايي که با تو داشتم ، کاش ياد تو را در خاطرم نداشتم
خواستم تو را فراموش کنم ، فراموشي را فراموش کردم
خواستم اشک نريزم ، يک عالمه بغض در گلويم را جمع کردم
کلافه و بي قرارم ، مثل اين است که ديگر هيچ اميدي ندارم
سادگي من بود که بيش از هرچيزي مرا ميسوزاند،
کاش به تو اعتماد نميکردم ، کاش تو را نميديدم و راه خودم را ميرفتم
کاش لحظه اي که گفتي عاشقمي ، معناي عشق را نميدانستم
همه جا مثل قلبم دلگير است ، همه جا مثل چشمانم خيس است
همه جا مثل غروبها ، مثل پاييز و مثل اين روزها نفسگير است
هميشه ميگفتم بي خيال ، اما اينبار بي خيالي به من گفت بي خيال
هميشه ميگفتم ميگذرد ميرود ، اما اينبار گذشت و چيزي از يادم نرفت!
روزي روزگاري عاشقي در گوشه اي نشسته و غم گرفته بود……
از يار و ياورش دور بود و غمي بالاتر از غم عاشقي در دل داشت ….
در حالي که اشک ميريخت و هق هق دلتنگي به سر ميداد
قاصدکي بر روي دستان اون نشست….. گويا از سوي کسي آمده بود……
قاصدکي که انگار شبنمي بر روي آن نشسته بود…..
شبنمي که بوي اشک ميداد ، بوي عاشقي ميداد و در نگاه آن شبنمي که
بر روي قاصدک نشسته بود چشمان خيس يارش نمايان بود……….
عاشق دلتنگ تر شد و بغض گلويش را گرفت ….. قاصدک را با دستانش گرفت
و با آن درد دل هايش را سر داد و بر آن بوسه اي زد
و در جواب با نفسي از اعماق وجودش قاصدک را فرستاد...
اما قاصدک پرپر شد ، شکسته شد و از ادامه سفر بازماند…….
سنگيني اشکهاي عاشق بر روي قاصدک مانع سفر کردن او شد.....
تمام درد دل ها بر باد رفت و تمام اشکهاي عاشق نيز بر زمين ريخت …..
عاشق از دلتنگي شکسته شد و معشوق نيز در آن سوي دنيا
همچنان منتظر قاصدک ماند تا از اين انتظار تلخ پر پر شد....
خواستی بیای خونمون بیا کوچه دلتنگ
یه خونه قدیمی با ادمای یک رنگ
چند تا خونه که رد شی
سمت چپت یه حجلست
همسایمون خورشیده
خونمون رو به قبلست
روی در چوبیمون
عکسه یه میشو گرگه
خونه من کوچیکه
اما دلم بزرگه
پیداست هنوز شقایق نشدی
زندانی زندان دقایق نشدی
وقتی که مرا از دل خود می رانی
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی
زرد است که لبریز حقایق شده است
است که با درد موافق شده است تلخ
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم
هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم
کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم
پرسید که چرا دیر کرده است ؟ نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است...
خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک تورا زنجیر کرده است! گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی گفت : خوابی سالها دیر کرده است...
در ایینه به خود نگاه میکنم آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است .
می خواستم زندگی كنم در را بستند،می خواستم ستایش كنم گفتند خطر ناك است،می خواستم عاشق شوم گفتند گناه است،می خواستم گریه كنم ،گفتند بهانه است،می خواستم بخندم گفتند دیوانه است،به راستی سخن گفتم گفتند بیهوده است پس فریاد كشیدم..........زندگی را نگه دارید می خواهم پیاده شوم .
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم: عزیزم، این کار را نکن.
نگفتم: برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه،
رویم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.
نگفتم: عزیزم متاسفم،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم: اختلافها را کنار بگذاریم،
چون تمام آنچه میخواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب کردهای،
من آن را سد نخواهم کرد.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم
نگفتم: اگر تو نباشی
زندگیام بیمعنی خواهد بود.
فکر میکردم از تمامی آن بازیها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها کاری که میکنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.
نگفتم: بارانیات را درآر…
قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم.
نگفتم: جاده بیرون خانه
طولانی و خلوت و بیانتهاست.
گفتم: خدانگهدار، موفق باشی،
خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.
غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار
اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن
رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق
منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک
نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش
و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره
پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره
اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم
بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم
ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد
روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد
بـه خـدا نـمــیـری از یاد
اولین باری که عاشقت شدم یادته ؟ من یه کرم سیب بودم و تو یه کرم ابریشم . من به تو قول دادم دیگه هیچوقت سیب نخورم و تو هم قول دادی دور خودت پیله نزنی . ولی نمی دونم چی شد که من طاقت نیاوردم و فقط یه خورده سیب خوردم . تو هم از غصه دور خودت پیله بستی ... حالا دومین باره که عاشقت شدم ، ولی حالا من هنوز یه کرم سیبم و تو یه پروانه خوشگل ، تو پر زدی و رفتی و من موندم و سیبایی که جایی برای خورده شدنشون نمونده . از هر چی سیبه منتنفرم ...
روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هنوز احساس میکنم
سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده
هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم
سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم
امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند
باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره
هر روز با این آرزو بر می خیزیم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنم
وای از آن روز می ترسم
می ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد
نمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟؟
برای تو نامه ای می نویسم ...دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.دلتنگی که فاصله را نمی فهمد ! نزدیک باشی و اما دور ...دور ...دور !تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است .تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند ...پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند ! فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند ! خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!
حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم .می دانی ،نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها را نخواند ! قرار نیست این را هم بخوانی ...قرار نیست بیقراری ام را بفهمی ! قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد ...قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است ...قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم !و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد...اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی ! دلتنگ کسی که دوستش داری...برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی ! برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی ! برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی !
تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است ؟آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟ پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم ؟
هنوز زود است ...برای تو که از حال دلم غافلی زود است ..نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم ...نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ،کمرش خم و خم تر می شود !این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم ...برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم ...وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای...گیسوانم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! کوچه ها را که نگو ...بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود ...تکان دستی ، سلامی...خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد !هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم ...نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند .هنوز هم انتظار را دوست دارم .هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد ...به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود ...گم می شوند ! خوش به حال قطارها همیشه می رسند ...اما من ...هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت ...تمام زندگی ام فاصله بود ...
این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد ...چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو، از مسافری که عمری عاشقت بود ...
یک سال میگذره از روز هایی که بودی و نبودی...
از شب هایی که بیدارم و نگاهم غرق بارونه...
برگای درخت ها رنگ باختن باز و پاییز میخونه
غروب هر روز تکرار بغض دلم شده...
تصویرنگاهت که از هر واقعیتی واسم روشن تره
و من که بی شوق و بی روح میخندم
حرف می زنم...
اما افسوس دلم...
و چشمام رو می بندم...
تکرار مردن روزای من
حتی دیگه گریه هم آرومم نمی کنه
آه روزای من...
دیگه طلوع واسه من معنایی نداره...
و خودم رو سپردم به زمان
هر بلایی که دوست داره سرم میاره
دوست دارم چشمام رو همیشه ببندم
کمی با خودم بخندم
من بعد از رفتن تو
تنها یادگاریم از زنده بودن نفس کشیدنه
برگای زرد پاییزی هم به دله مرده من طعنه میزنند...
باز باران آمده تا در زیر آن قدم بزنم
باز دلم گرفته تا همراه با باران اشک بریزم
باز دلتنگی به سراغم آمده تا به یاد تو بیفتم
باز بی قراری و باز هم چشم انتظار
احساس من در این روز بارانی ، احساسی به لطافت باران ، به رنگ آبی
آرزویی در دلم مانده ، شبیه حسرت ، شاید هم یک رویا
آن آرزو تویی ، که حتی لحظه ای اندیشیدن به این آرزو مانند لحظه پریدن است ، مانند لحظه زیبای به تو رسیدن است
شیرین است آرزوهای عاشقانه ، به شیرینی لبهای تو ، باز هم باران مرا به رویاها برده ، خیس کرده قلب عاشق مرا با قطره های مهربانش، دیوانه کرده این هوا ، قلب مرا ، چه زیباست قدم زدن به یاد تو در زیر قطره های بی پایانش
باز باران آمده تا یاد مرا در دلت زنده کند، تا به یاد آن روز به زیر باران بیایی تا عطر حضور تو بیاید در آسمان آبی احساس تا باران بیاورد عطر تو را به سوی من ، تا زیباتر کن آن احساس عاشقانه من
یک لحظه چشمهایم را بر روی هم گذاشتم ، قطره های باران بر روی گونه ام سرازیر میشد ، به رویاها رفتم ، دلم برایت تنگ شده بود خواستم برای یک لحظه تو را در رویاها ببینم تا آتش دلتنگی هایم کمی کمتر شود ، تا دلم باز هم به عشق دیدنت آرامتر شود ، پرنده از شوق این باران با دیدن دیوانه ای مثل من ، عاشقتر شود!
من و بودم سکوت بود و تنهایی و آسمان،تنها می آمد صدای قطره های باران
سکوت رویاهای مرا به حقیقت نزدیک میکرد ، این باران بود که مرا در رویاها برای دیدن تو همراهی میکرد
تو را دیدم ، نمیدانستم درون رویاهایم هستم ، از آن شاخه به سوی تو پریدم ، تو را در آغوش خودم کشیدم ،گفتم که دلم برایت تنگ شده بود عزیزم
از آن رویا بیرون آمدم ، حس کردم دلم آرامتر شده ، تو در کنار منی و باران تمام شده…
سلام مــاه مــن !
دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!
گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..
احوال مهتابیت چطور است ؟!
چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!
چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!
چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!
چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!
چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !
راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!
می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!
یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !
تو فقط ماه من بمون و باش !
ماه من !
مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش !
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
وسعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سنگی که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه روی سینه ام حس می کنم.
دیگر ملالی نیست جز نداشتنت ٬نخواستنت٬راندنت٬باختنت٬رفتنت٬نماندنت٬
با او و هزاران اوی دیگر بودنت٬بدون مکث پاسخ منفی دادنت.و عشقی نیست٬
جز عشق به چشمان ناز تا ابد روشنت. این را برایت نوشته بودم. باز هم مینویسم:
« هر ستاره شبی است که از تو دورم٬آسمان چه پر ستاره است.»