روزي روزگاري عاشقي در گوشه اي نشسته و غم گرفته بود……
از يار و ياورش دور بود و غمي بالاتر از غم عاشقي در دل داشت ….
در حالي که اشک ميريخت و هق هق دلتنگي به سر ميداد
قاصدکي بر روي دستان اون نشست….. گويا از سوي کسي آمده بود……
قاصدکي که انگار شبنمي بر روي آن نشسته بود…..
شبنمي که بوي اشک ميداد ، بوي عاشقي ميداد و در نگاه آن شبنمي که
بر روي قاصدک نشسته بود چشمان خيس يارش نمايان بود……….
عاشق دلتنگ تر شد و بغض گلويش را گرفت ….. قاصدک را با دستانش گرفت
و با آن درد دل هايش را سر داد و بر آن بوسه اي زد
و در جواب با نفسي از اعماق وجودش قاصدک را فرستاد...
اما قاصدک پرپر شد ، شکسته شد و از ادامه سفر بازماند…….
سنگيني اشکهاي عاشق بر روي قاصدک مانع سفر کردن او شد.....
تمام درد دل ها بر باد رفت و تمام اشکهاي عاشق نيز بر زمين ريخت …..
عاشق از دلتنگي شکسته شد و معشوق نيز در آن سوي دنيا
همچنان منتظر قاصدک ماند تا از اين انتظار تلخ پر پر شد....
نظرات شما عزیزان: