گردو

هنوز بی وفایی نکرده ام که به من میگویی بی وفا!
من قلبی دارم عاشق ، پاک و بی ریا!
هنوز بی وفایی ندیده ای که به من میگویی لایق عشقت نیستم
هنوز خیانت ندیده ای که میگویی یکرنگ نیستم
چرا باور نمیکنی که عاشقت هستم ، چگونه بگویم که من تنها با تو هستم
اینها همه بهانه است ، حرفهایت خیلی بچه گانه است
چشمهایت را باز کن و مرا ببین ، این بی قرارها و انتظار قلبم عاشقم را ببین
ببین  که چه امید و آرزوهایی دارم با تو ، در مرامم نیست بی وفایی و خیانت به تو!
تویی که تنها در قلب منی ، مثل نفس در سینه منی ، چرا باور نمیکنی که تنها عشق منی ، چرا باور نمیکنی که تنها تو ، فقط تو در قلب منی !
چرا باور نمیکنی دوست داشتن هایم را ، باور نمیکنی احساس این دل دیوانه ام را
هنوز شب نشده به فکر روشنایی فردا هستم ، میترسم که شب را دوباره با ترس و دلهره بگذرانم ، ترس از حرفهای تو ، ترس از بهانه های تو ، دلهره برای از دست دادن تو!
آرامش را از من گرفته ای ، از آن لحظه که فهمیدی زندگی منی ، زندگی را نیز از من گرفته ای ، هر کس مرا میبیند میگوید چرا اینقدر آشفته ای ، عاشق هستم ولی چهره ام مثل یک عاشق تنها و شکست خورده است ، در انتظار تو نشسته ام ، اما هر کس مرا میبیند میگوید این بیچاره چه غم سنگینی در دلش نشسته است!


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 13 مهر 1390برچسب:, | 1:48 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

عکس عاشقانه

من بودم و

تو

و یک عالمه حرف…

و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!

کاش بودی و

می فهمیدی

وقت دلتنگی

یک آه

چقدر وزن دارد…


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, | 11:30 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

http://www.img4up.com/up2/4032182613425151.jpg

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, | 7:27 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

طاقت جدایی ندارم ، اما سر نوشت ما یکی نیست ، با هم بودن همیشگی نیست!

طاقت یک لحظه بی تو بودن مرا می آزارد ، به خدا نمی توانم بی تو زندگی کنم ،

عاشقت هستم ، نمی توانم بی تو نفس بکشم!

آخر قصه ی ما تلخ است ، کلام آخر ما خداحافظیست!

هر دوی ما با کوله باری از خاطره می رویم ، تا اینجا با هم آمدیم ،

اما از این به بعد تنها می رویم!

راه من و تو دیگر جداست از هم ، دستهای من و تو دیگر برای هم نیست!

اما قلب هایمان همیشه یکیست ، عشقمان همیشه جاودانه خواهد ماند!

طاقت جدایی را ندارم ، شعر تلخ جدایی را نخوان

که طاقت اشک ریختن را ندارم ،

برایم نامه ننویس که طاقت خواندنش را ندارم ، خداحافظی نکن ،

که طاقت رفتنت را ندارم!

برو ، بی آنکه به من بگویی می خواهم بروم فقط برو ، از من دور شو ،

نگذار صحنه تلخ رفتنت را ببینم ،

نگذار هنگام رفتنت اشک بریزم ، زانو به بغل بگیرم و التماس کنم که نرو!

تمام شد ، همه چیز تمام شد ، دیگر من و تو با هم نخواهیم بود ،

عاشق همیم اما سرنوشت با ما یار نیست ، این زندگی به ما وفادار نیست!

طاقت رفتنت را ندارم ، اما راهی جز جدایی نیست ،

همه می خواهند ما با هم نباشیم در کنار هم نباشیم ،

می خواهند تنها باشیم ، یا نه ، سهم کسی دیگر باشیم!

طاقت جدایی را ندارم ، تحمل بی تو بودن سخت است ،

شاید از غصه ی نبودنت بمیرم!


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:طالقت جدایی ندارم, | 6:31 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

سلام مــاه مــن !

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!

گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..

احوال مهتابیت چطور است ؟!

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!

چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!

چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!

چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!

چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !

راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!

می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!

یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !

تو فقط ماه من بمون و باش !

ماه من !

مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش !


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, | 7:2 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

I Love You Orkut Scraps, Myspace Glitter Graphics and Comments

سلام :
  هنوز هيچ چيز نشده قبل از سراغ گرفتن از حالت دين هزار ساله ام را يک ثانيه ادا کنم بعد زيبا . در نامه هائي که پاره کرده بودم حسرت به ياد داشتن تاريخ تولدم توسط تو را هزار بار نوشته و التماس کردم که
در آخرين صفحه سفيد آن عشق نامه هاي نارنجي اسکلتي بکشي . چيزي خط خطي کني . و تو آمدي آمدي آن هم روزي که خوش بين ترين عاشقهاي دنيا هم حدسش را نمي زدند . روز تولدم روزي که تصور
مي کردم  مثل صندوقچه نجات  موسي در نيل به دنياي فراموش شدگان  داده باشيش . خوشحالم که به يک اشتباه اعتراف مي کنم به اشتباهي که قشنگ بود شايد اولش تلخ بود اما اينکه اشتباه بود آن را زيبا ميکرد .
عين معجزه اي که کاملا از آن قطع اميد کرده باشي و ناگهان در گرگ و ميش بيم و اميدت رخ دهد . تو کاري کردي که تمام کاردانهاي عالم که رسم است کار را به آنها بدهند از عهده اش بر نمي آمدند .
مجنون که تو باشي حواس برايت نمي ماند . آنقدر يادم است که چيزي يادم نيست . فقط مي دانم تو جاي اينکه بگويي شمع روشن را با پايين اوردن سرم خاموش کنم  سرم را بالا گرفتي و شمع ها را دانه دانه گرفتي
تا خاموش کنم و يک دوربين کوچک اما با وفا آن لحظه را براي ثانيه اي ثبت کرد . نامه هاي تکه تکه شده کتاب ماندنم را با آرامش گرفتي . نه اسکلت و نه خط خطي و نه سلام  به خانواده محترم که عادت
نوشتنش را داري و من تمناي ننوشتنش را دارم .
نوشتي تمامش کردي  تو عشق را به من تمام کردي زيبا. آن شب من از فانوس و ستاره و اشک و تو سرريز شده بودم عين يک دريا باران که يک جا ببارد عين هر چيز که نمي شود گفت .عين هرچيز و همه چيز
عين آنچه محال ترين تصور يک دخترک فقيرعشق براي شاهزاده وفاست.عين تو عين خودخودت عين زيبايي مريم که يقين دارم تا عرش با اشک مي لرزد وجنگ از عشق مي ترسد . پادشاهيت به ملک ويران دلم
به حکمراني زبردست ترين شاهزاده هاي دنياي عاشقي مي ارزد.
اين تنها خواب به حقيقت پيوسته خيس آبادان آبان بود . يک بار براي هميشه به آبان نشان دادي که شايد بتواند از لطف زيبايي توتر شود و شرمنده دو حرف اولش نباشد اما هرگز به گرد پاي الف ارديبهشت بهشت
تولد تو هم نخواهد رسيد . بهشت تولدت را يدک مي کشد و ارديبهشت عشقت را . من که باشم که تو را در حسرت عشقم بگذارم


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:نامه, | 1:28 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

دیدی آخرش تابستان آنقدر غصه ی ما را خورد که پاییز. شد ! ببین تو یادت نیست ما کجای دفتر خاطرات پاییز سال گذشته نوشتیم و زیرش را امضا کردیم که سرخی ما از تو و زردی تو از ما ؟ که هنوز مهر نشده روی خط نه چندان صاف سرنوشتمان زرد کشیدند . خلاصه از قدیم و دور گفته اند و. می گویند که پاییز فصل عاشق هاست و آذز آتش گرفته هم فرزند سوم همین پاییز بود که ما را به این روز نمی دانم چه رنگی نشاند ! به عاشقیم یقین دارم که می نویسم و گمان میکنم اگر تبریک تولد پاییز را ننویسی باید به عاشق نبودنت یقین کرد . مهم نیست اصلا فدای سرت که یک تابستان دیگر گذشت و باز هم معجزه نشد به قول خودت صبر را با وفاداریمان تا پاییز بعد شرمنده می کنیم شاید از بس رو سفید شدیم پاییز آینده جای باران ، برف در سرزمینمان بارید . پاییز مبارک کی گفته پاییز اونه که باد برگارو میریزه واسه کسی که عاشقه تموم سال پاییزه


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, | 10:24 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

دیگه نفسای آخره بیا بگیر دست منو
نذار که بی تو بمیره این لحظه های عشق تو
دیگه داره کم میاره حتی تپیدن دلم
اما باز این منم که اینجا بی تو می میرم
ولی خوشم به این که تو
میسپری به دریا تن بی جون منو
بازم چشمام به راهته که بهم بگی نرو نرو
اما خیال خامیه تو که دوستم نداری
پس خوبه بی تو بمیرم این جوری تو راحت تری
خداحافظ بهونه ی قشنگ من برای زندگی
آره بازم منم همون دیوونه ی همیشگی


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, | 1:9 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

چه بی هیاهوست این خلوت نهانم

شعله ای بیافروز

تا در تنگناهای تاریک شبهای بی ستاره

تو را به تصویر در آورم

غزلهایم برای توست

چرا که تو قطب زنده غزلهای منی

ومن شکسته بال ترین عاشق چند بیت آخرم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, | 10:17 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

تو عزیزی برایم،  بهترینی برایم.
آری تو آغازی برایم، طلوع سحرگاهی برایم .
تو همانی که من مدتها آرزویش را داشتم که در قلبم بنشیند.
تو مانند چشمه ای در دل کوه می باشی که در دلم می جوشی با آن وجود پر از عشق و محبتت.
 تو همان قبله ای، قبله امید و خوشبختی .
در برابرت سجده میکنم ای قبله امید من تا امید هایم زنده شوند.
پیش تر ها به خوشبختی امیدی نداشتم، اما با آمدنت و طلوع زیبایت در آسمان دلم امیدهایم همه در دلم زنده شدند و آفتاب خوشبختی از سوی تو در دلم نشست.
تو همانی که من سالها انتظارش را می کشیدم.
آمدی و با حضورت صحنه دلم را نورانی کردی عزیزم.
اینبار با گریه، با فریاد، با تمام وجود می گویم که دوستت دارم تا همه عاشقان از صدای فریاد من آرام بگیرند! تا زنده ام میگویم که دوستت دارم، اما زمانی که از این دنیا رفتم در وصیتم مینویسم که بر روی سنگ قبرم بنویسند که خیلی دوستت داشتم و در آن دنیا نیز فراموشت نخواهم کرد! این دوست داشتن را تا پایان برایت زمزمه خواهم کرد! خانه ویرانه و سوخته دل من ارزش این را ندارد که قلب مهربانت در آنجا بماند، قلب عاشق و پر از مهر تو جایش در خانه دل سرخ و پر از امید است.
اینک که آمدی و افتخار این را دادی که قلب مهربانت را در خانه دل سوخته شده من بگذاری من با تمام وجودم از آن قلب سرخ و مهربانت نگهداری خواهم کرد.
تو همانی که برای رسیدن به تو، خودم را به آب و آتش خواهم زد، و به خاطرت قید این دنیا را خواهم زد، تو همانی که ساعتها و لحظه ها در برابر خدایم سجده میکردم و عشقی مانند تو را از او میخواستم! دیگر هیچ آرزویی از خدای خویش ندارم چون تو همان آرزوی منی! تو همان عاشق دل سوخته یک مجنونی، همان نوای مهربان بارانی، آری تو طلوع یک سحرگاهی! تو همانی که با آمدنت من دیوانه را مجنون تر از مجنون قصه ها کردی! تو همانی که لایق منی، و بهار دل را به قلب من هدیه دادی و قلب پاییزی مرا پر از طراوت و تازگی کردی!  تو همان شکوفه بهاری هستی که بر روی شاخه خشکیده ای مانند من نشستی و قلب مرا تبدیل به باغ آروزها کردی.
آری تو همانی که من میخواستم، و همانی که برای عشقت جان خواهم داد.


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:متن عاشقانه, | 5:16 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

با تو دیگر عشق قصه نیست ، لحظه هایم مثل گذشته سرد نیست
با تو زندگی ام زیر و رو شد ، حال من از این رو به آن رو شد
با تو گذشتم از پلهای تنهایی ، رسیدم به اوج آسمان آبی
عطر تو میدهد به من نفس ، با تو رها شدم از آن قفس
آمدی و گرفتی دستهایم را ، باور ندارم با تو بودن را
میدهد به من هوای عشق نفسهایت ،میدهد به من شوق زندگی گرمی دستهایت
بپذیر که دنیای عاشقانه ما همیشگیست ، عشق در قلب من و تو ماندنیست
هر چه دلم خواست همان شد و اینگونه شد که دلم عاشقت شد
مرا در زیر سایه قلبت جا دادی و همین شد که قلبم به عشقت پناه آورد
آری با تو دیگر عشق قصه نیست ، حقیقت است این روزها و لحظه ها
حقیقت است که دوستت دارم ، حقیقت است که با تو هیچ غمی ندارم
حقیقت است که دنیا را نمیخواهم بی تو ، مگر میشود این زندگی بدون تو؟
در آغوش تو ، محکم فشرده ام تو را در آغوشم ، میمیریم برای هم ، مینیشنی بر روی پاهای من و میبوسم لبهایت را….
با تو بودن همیشه تکراریست برای تپشهای قلبم ، با تو بودن همیشه تکراریست برای اینکه حس کنم عشق چیست و عاشق تو بودن چه لذتی دارد
چه اتفاق زیبایی بود تو را دیدن ، چه حادثه شیرینی بود تو را داشتن
با تو بودن همین است ، اینکه تا ابد شدی دنیایم ، اینکه تا ابد شدی مرحمی برای قلب تنهایم
قلبی که دیگر با تو تنها نیست ، درهای قلبم دیگر برای کسی باز نیست ، تا همیشه بسته شده بر روی تو ، بمان و بمان ای که تنها عشق من هستی تو


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, | 5:4 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 12 صفحه بعد