اين سوي زندگي من و تو هستيم و آن سوي  ديگر سرنوشت!
 
 اين سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت اين عشق!

به راستي آخر اين داستان چگونه است ؟ تلخ يا شيرين؟

سهم من و تو جدايي است يا برابر است با تولد زندگي مان؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
جمعه 4 آذر 1390برچسب:, | 11:47 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

چه بگويم از دلم ، چه بگويم از اين روزها ، هر چه بگويم ،

اين تکرار لحظه هاي با تو بودن را دوست دارم

بي قرارم ، ساختم با دوري ات ، نشستم به انتظار آمدنت ،

من اين انتظارها و بي قراريها را دوست دارم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
جمعه 4 آذر 1390برچسب:, | 11:44 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

چشمان ناز تو ، قلب مهربان تو، هر چه فکرش را ميکنم محال است زندگي بدون تو

چه عادت کرده باشم به تو ، چه دوستت داشته باشم ، قلب عاشقم ميگويد ،  

اين زندگي عاشقانه را مديونم به تو

روزي آمدي و مرا از حال و هواي تنهايي بيرون آوردي

عاشقم کردي با مهر و محبت هايت، با قلب مهربانت

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:, | 1:2 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

و خوب میدانم :  تا وقتی برفهای روی شانه هایم را نتکانم ….بهار نمی اید

پس بهارم

حالا که برفها رفته اند  بیا


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, | 11:44 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

کاش می شد خالی از تشویش بود



برگ سبزی تحفه ی درویش بود



کاش تا دل می گرفت و می شکست


 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, | 6:0 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

من و تو هستيم و بينمان فاصله

زودتر نميگذرد اين ثانيه هاي بي حوصله

همچنان بايد بي قرار باشيم ، تا کي بايد خيره به عکسهاي هم باشيم!

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه حرفامــــ
سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, | 1:24 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

نميخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ،  

نميخواهم  يادم در قلبت روشن باشد بعد خاموش

نميخواهم بگويي که دوستم داري بعد بروي ،  

نميخواهم اين حرفهاي پوچ را برايم بزني...

بودنت را ميخواهم ، اين که باشي ، اينکه هميشه مال خودم باشي ،

نه اينکه رهگذري باشي و مدتي در قلبم باشي مرا به خودت وابسته کني

و بعد مثل يک بازيچه کهنه رهايم کني

گفتم که قلبم مال تو است ، نگفتم که هر کاري دوست داري با آن کن!

گفتم تو مال مني ، نه اينکه همزمان با هر غريبه اي که دوست داري باش...

گفتم با وفا باش ، نه اينکه در اين دو روز دنيا ، تنها يک روزش را در کنارم باش!

نميخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ، بيا و از آب چشمه دلتنگي هايم بنوش

تا بفهمي چه حالي ام ، تا بفهمي خيره به چه راهي ام ...

دائم نگاهم به آمدن تو است ، اينکه مال من باشي و خيالم راحت ،

اينکه هميشه خورشيد عشق در قلبمان بتابد

نميخواهم در حسرت داشتنت بمانم ،  

نميخواهم آرزوي دست نيافتني زندگي ام شوي ،

غرورت را زير پا بگذار  تا من برايت دنيا را زير پا بگذارم ،

با من باش تا من تا ابد مال تو باشم ،  

وفادار باش تا آنقدر بمانم تا بفهمي عشق چيست!

نميخواهم کسي باشم که لحظه اي به زندگي ات مي آيد و بعد فراموش ميشود،

نميخواهم کسي باشم که گهگاهي يادش ميکني ،  

گهگاهي به عکسهايش نگاه ميکني ،

گهگاهي به حرفهايش فکر ميکني تا روزي که حتي  

اسم او را نيز ديگر به ياد نمي آوري

نميخواهم امروز عشق تو باشم و فردا هيچ جايي در قلبت نداشته باشم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:, | 10:40 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

خسته است دلم در این لحظه ،گرفته است دلم ،همین دل در هم شکسته
بی احساس تر از همیشه ام،غم آمده و به دلم نشسته
غم آمده و اشکم را در آورده
کسی نمیداند من چه حالی دارم، کسی نمیداند من چرا اینگونه پریشانم
کجاست آن آغوشی که به آن پناه ببرم ، کجاست آن دستهایی که مرا نوازش کند ، اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ، مرا از این حال و هوای ابری و دلگرفته رها کند ، کجاست کسی که فریاد پر از غمم را بشنود و این سکوت غم زده را با حرفهایش بشکند ، مرا آرام کند ، قلبم را با مهر و محبتهایش آشنا کند
کسی که نمیشنود حرفهای مرا در این لحظه ، حالا آن کسی که میخواند حرفهایم را در این لحظه نمیبیند اشکهای مرا ، حس نمیکند درد این دل تنهای مرا
نمیتوانم قلبم را به کسی بسپارم ، بهتر است مثل این لحظه ،از درد خویش بنالم
قلبم را بسپارم به کسی که بشکند آن را ، یا به جای آرامش آزار دهد این قلب بی گناهم را
نمیگردم دیگر هیچ جای دنیا به دنبال یک قلب باوفا
نیست ، هیچ جا ، حتی اینجا ، یک دل با وفا
نیست صداقت ، نیست آن کسی که عشق را درک کند و معنی آن را بداند
وقتی نیست دلی باوفا ، نیست دیگر کسی که آرام کند دل غمگینم را
خسته ام ، باز هم مثل همیشه من هستم و قلب شکسته ام
نوشته ام تا درک کنی ، ای تو که مثل من ، همصدا با غمهای منی
نوشته ام تا نگردی دنبال وفا ، وفا نیست دیگر در این دنیا
نیست دیگر دلی که عاشق باشد ،نیست دلی دیگر که قدر عاشقی را بداند
من که تمام دنیا را گشتم و ندیدم ، اینک هم با قلبی شکسته مدتهاست که با تنهایی رفیقم ، هنوز هم به حال این دل خویش میگریم
بی آنکه کسی ببیند اشکهایم را ،بی آنکه کسی بشنود درد دلهایم را
بی آنکه کسی درک کند احساسات پاک من را ، بی آنکه کسی بیاید و دستهایم را بگیرد و مرا آرام کند ، کجاست آن قلبی که حال مرا از این رو به آن رو کند!
کجاست آن کسی که مرا باور کند…


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 27 آبان 1390برچسب:, | 6:5 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

هميشه با همان ترانه اي که با آن اشک ميريختي ، اشک ميريزم و آرام مي شوم!

 

هميشه آن ترانه را گوش ميکنم و به ياد خاطرات با تو بودن مي افتم...

 

چقدر مرا آرام مي کند .... دلم را از غم ها و غصه ها خالي مي کند!

 

بغضي که گلويم را مي فشارد شکسته مي شود !

 

انگار همين چند لحظه پيش بود که درکنارم بودي....

 

گوش ميکنم به آهنگ دلنشين عشق ، و به ياد لحظات زيباي با تو بودن مي افتم!

 

به ياد آن لحظاتي مي افتم که اين ترانه را برايم ميخواندي....

 

گوش کن به زمزمه اين دل بي طاقت!

 

هميشه همان ترانه اي که هر روز آن را گوش ميکردي ، گوش ميکنم و با شنيدن آن

 

لحظه به لحظه به يادت هستم....

 

از آغاز تا پايانش با چشمان خيس آن را گوش ميکنم!

 

مي خوانم همراه با ترانه ، گاهي وقتها با آن فرياد ميزنم!

 

فرياد ميزنم و اشک ميريزم و آنگاه که از فرياد خسته ميشوم آن را در دلم زمزمه ميکنم!

 

بيا گوش کن به زمزمه اين دل ...

 

ترانه تو ، آغاز دلتنگي هاي من است ....

 

ترانه تو ، صداي مهربان تو است ، ترانه تو لحظه زيباي در کنار تو بودن است....

 

بيا بخوان برايم ترانه عاشقي را ، بخوان تا آرام شوم ، بخوان تا لحظه اي دوباره

 

همنشين اشکهايم شوم ، بخوان تا با تو بخوانم!

 

ميخواني ترانه عاشقي را ، ميخوانم با تو و گوش ميکنيم به زمزمه دلهايمان!

 

زمزمه ميکنم نام مقدست را ، همراه با دل و هم صداي ترانه تو


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, | 1:58 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

آرام باش ،ما تا هميشه مال هميم ، هميشه عاشق و يار هميم

آرام باش عشق من ، تو تا ابد در قلبمي ، تو همه ي وجودمي

بيا در آغوشم ، جايي که هميشه آرزويش را داشتي ،  

جايي که برايت سرچشمه آرامش است

آغوشم را باز کرده ام برايت ، تشنه ام براي بوسيدن لبهايت

بگذار لبهايت را بر روي لبانم ،  

حرفي نميزنم تا سکوت باشد بين من و تو و قلب مهربانت

خيره به چشمان تو ، پلک نميزنم تا لحظه اي از دست نرود تصوير نگاه زيباي تو

دستم درون دستهايت ، يک لحظه رها نميشود تا نرود حتي يک ذره از گرماي دستان لطيف تو

محکم فشرده ام تو را در آغوشم ، آرزو ميکنم لحظه مرگم همينجا باشد ،  

همين آغوش مهربانت

چه گرمايي دارد تنت عشق من ، رها نميکنم تو را تا هميشه باشي در کنار قلب من

قلب تو ميتپد و قلب من با تپشهاي قلبت شاد است ، هر تپشش فرياد عشق و پر از نياز است

آرامم ، ميدانم اينک کجا هستم ، همانجايي که هميشه آرزويش را داشتم ،

همانجايي که انتظارش را ميکشيدم و هر زمان خوابش را ميديدم آن خواب  برايم يک روياي شيرين بود....

در آغوش عشق ، بي خيال همه چيز ،  

نه ميدانم زمان چگونه ميگذرد و نه ميدانم در چه حالي ام

تنها ميدانم حالم از اين بهتر نميشود ، دنياي من از اين عاشقانه تر نميشود

گرماي هوس نيست اين آتش خاموش نشدني آغوش پاکت

عشق است که اينک من و تو را به اين حال و روز انداخته ،

عشق است که اينک ما را به عالمي ديگر برده ،

عشق است که من و تو را نميتواند از هم جدا کند هيچگاه

خيلي آرامم ، از اينکه در آغوشمي خوشحالم



 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 21 آبان 1390برچسب:, | 8:25 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد