دوستت دارم‌ها را نگه مي‌داري براي روز مبادا،

  دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

  اين‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکي خرج کسي نمي‌کني!

  بايد آدمش پيدا شود!

 بايد همان لحظه از خودت مطمئن باشي و بايد بداني که فردا، از امروز گفتنش پشيمان نخواهي شد!

 سِنت که بالا مي‌رود کلي دوستت دارم پيشت مانده، کلي دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسي نکرده‌اي و روي هم تلنبار شده‌اند!

 فرصت نداري صندوقت را خالي کني.! صندوقت سنگين شده و نمي‌تواني با خودت بِکشي‌اش…

 شروع مي‌کني به خرج کردنشان!

 توي ميهماني اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتي

 توي رقص اگر پا‌به‌پايت آمد اگر هوايت را داشت اگر با تو ترانه را به صداي بلند خواند

 توي جلسه اگر حرفي را گفت که حرف تو بود اگر استدلالي کرد که تکانت داد

 در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌هاي قشنگ را نشانت داد

 براي يکي يک دوستت دارم خرج مي‌کني برا ي يکي يک دلم برايت تنگ مي‌شود خرج مي‌کني! يک چقدر زيبايي يک با من مي‌ماني؟

 بعد مي‌بيني آدم‌ها فاصله مي‌گيرند متهمت مي‌کنند به هيزي… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

 سواستفاده کردن به پيري و معرکه‌گيري…

 اما بگذار به سن تو برسند!

 بگذار صندوقچه‌شان لبريز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را مي‌فهمند بدون اين‌که تو را به ياد بياورند

 غريب است دوست داشتن.

 و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...

 وقتي مي‌دانيم کسي با جان و دل دوستمان دارد ...

 و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ريشه دوانده؛

 به بازيش مي‌گيريم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بي رحم ‌تر.

 تقصير از ما نيست؛

 تماميِ قصه هايِ عاشقانه، اينگونه به گوشمان خوانده شده‌اند



 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:, | 11:51 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

 

فدای آن دل پاکت ، دلی از جنس محبت و عشق
حیف این دل است اگر بشکند ، اگر همدرد غم و غصه های دنیا شود
حیف این دل است اگر نا امید شود ، اگر همنشین اشکهای بی گناهت شود
دلت را اسیر بی وفاییها نکن ، همیشه آرام باش ، تا دلت نیز آرام باشد
دلت را در دام یک دل سیاه نینداز ، همیشه شاد باش ، تا دلت مثل یک شمع نسوزد ، مثل ستاره ای باشد درخشان ، مثل خورشید باشد همیشه تابان.
مواظب دلت باش عزیزم ، قدر آن را بدان ، تو تنها همین دل را داری که اینک میتوانی به آن امید دهی ، رهایش کن از دام بی محبتی های این زمانه.
اگر دلی شکست ، زندگی ویران میشود ، اگر اشک از چشمی آمد ، دل میسوزد آنگاه زندگی سرد و بی روح میشود.
با دل ، یکرنگ باش تا با دلت مهربان باشند ، با دل ، وفادار باش ، تا دلت را بازیچه قرار ندهند.
اگر میخواهی به قله خوشبختی برسی ، اگر میخواهی عاشق بمانی و هیچگاه شکست نخوری با دلی باش که قدر آن دل پاکت را بداند ، مواظب دلت باش ، دلت را به آتش نکشند ، آن را در دره غمها رها نکنند و کاری نکنند که تو از بازی روزگار خسته شوی .
در این زمانه دلهای بی وفا فراوان است ، گونه ها پریشان است ، چشمها گریان است ، مواظب دلت باش عزیزم ، دلت را در حسرت آن روزهای شیرین نگذار.
نگاهی به رنگ آبی آسمان ، دلی به وسعت عشق و آرامش آن لحظه های ناآرام، هوای خوب ، صدای دلنشین قلبهای خوشبخت و حضور در صحنه تکرارنشدنی زندگی ، مواظب دلت باش ، زندگی پر از کویر تشنه است ، آسمان گاه ابری و دلگرفته است ، لحظه ها همیشه آرام نیست ، گاه بی صدا و گاه به رنگ غروب در یک هوای ابریست.
اگر میخواهی در کمین غمهای روزگار نباشی ، دلت را به خدا بسپار ، زیرا اوست مهربانترین مهربانها  ، دلت همیشه با او باشد ، دیگر نه غمی داری و نه لحظه تلخی، آن لحظه است که دلت همیشه در پناه حضرت عشق است.

 

مواظب دلت باش عزیزم

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:مواظب دلت باش عزیزم, | 8:17 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

 

 

اين خواب ها يعني خداحافظ بهار من

يعني بريدي، خسته اي از گيرو دار من

بين دو تا آيينه ماندي ، انعکاسي تلخ

از انتظارش، انتظارت،انتظار من

ديگر رهايت مي کنم تا باز برگردي

به دوره ي آرامش قبل از کنار من

از تو برايم خاطراتت، خنده هايت بس

شب هاي بي کابوس خالي از حصار من

بعد از تو بوي تند غربت مي دهد دستم

در چهارراه گلفروشان ديار من

هر جا قراري با تو بود و طعم آغوشي

مي سوزد از حسرت پس از اين روزگار من

تو روح جاري در مني که شعله مي ريزي

در گريه هاي بعد از اين بي اختيار من

اين اشک ها تنها اميدم بود وقتي عشق

مي خواست خاکستر کند دار و ندار من

اي کاش مثل هر خداحافظ اميدي بود

درحرف هايت.....آتش صبر و قرار من

خوشبخت باش و بي خيال حس و حالم باش

کاري ندارد عشق بعد از اين به کار من


 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:خوشبخت باش, | 1:38 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

تاب، تاب، تاب، تاب، شهر بازی حباب

من،من،رو هوا،ماهی بدون آب

تو،تو، زندگی،زندگی بدون تو

درد کاکتوس ها، بی حضور آفتاب

سنگ های روبرو، حرف های پشت سر

قرص های لعنتی، قرص های اضطراب

شب،شب،شانه ها،شانه های بالشم

هق،هق،گریه هام،این عصاره ی مذاب

تب،تب،شعله هات،سر کشیده از تنم

دل،دل می کند، عشق پشت این نقاب

آب از سرم گذشت،خواب از شبم پرید

کاسه،کاسه، پر شده،صبر من از این سراب

شهربازی تو و، بازی جنون و عقل

باخت های پشت هم،بردهای بی حساب

تاب،تاب انتظار،چرخ چرخ سرنوشت-

گشت و عاقبت نشد،خرس کوچک انتخاب

شهربازی من و ، دور دور اشتیاق

دست های بی حضور، هست های بی جواب

تن نمی دهم به هیچ، هیچ اگر نبود توست

می روم به چاه عشق،با طناب،بی طناب

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:شهربازی حباب, | 1:30 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

تا کدوم ستاره دنبال تو باشم

تا کجا بی خبر از حال تو باشم

مگه میشه از تو دل برید و دل کند

بگو می خوام تا ابد مال تو باشم

از کسی نیس که نشونی تو نگیرم

به تو روزی میرسم من که بمیرم

هنوزم جای دو دستات خالی مونده

تا قیامت توی دستای حقیرم خاک هر جاده نشسته

روی دوشم کی میاد روزی که با تو روبرو شم

من که از اول قصه گفته بودم غیر تو با سایه م نمی جوشم

 

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 30 مهر 1390برچسب:, | 1:41 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

hoseeinesfahani.mihanblog.com

قطره، دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود به خدا گفته بود.
هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهی ست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور كرد و گذشت، قطره ایستاد و منجمد شد، قطره روان شد و راه افتاد و به آسمان رفت.
هر بار چیز تازه از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی كه خدا گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن.
و خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا چشید و طعم دریا شدن را.
روز دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: آری هست،
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را، بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: این بی نهایت است.
آدم عاشق بود و دنبال كلمه ای می گشت كه عشقش را توی آن بریزد.
اما هیچ كلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
قطره از قلب عاشق عبور كرد. آدم همه عشقش را توی یك قطره ریخت.
وقتی قطره از چشم آدم چكید، خدا گفت: حالا تو بی نهایتی،
چون كه تصویر من در اشك عاشق است


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 30 مهر 1390برچسب:, | 1:39 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

وقتی فکر میکنم به گذشته ها ، آتش میگیرد باز این دل تنها
وقتی فکر میکنم به آن روزها ، باز هم در قلبم مینشیند آن غم بی وفا
با خود گفته بودم دیگر اشک نمیریزم ، دست خودم نیست ، تا به یادت می افتم نمیتوانم در برابر سیل اشکهایم بایستم
با خود گفته بودم فراموشت میکنم ، اما روزی می آید ، مثل امروز ، لحظه ای می آید دلگیرتر از دیروز ، که باز آن خاطرات بی تکرار ، دوباره در خیالم تکرار میشود
نه انگار نمیتوانم بر سر عهد خویش بمانم ، اینکه فراموشت کنم و گذشته ها را به یاد نیاورم
هر چه قدر میخواهم به تو فکر نکنم ، یا با شنیدن اسمت ، یا با دیدن یکی مثل تو بدجور دلم میگیرد
یک روز ، یک جایی ، یک زمانی با هم ، در  همینجا ، همینجا که اینک  تنها نشسته ام ، نشسته بودیم، تو مرا نگاه میکردی ، دستت در دستانم بود و با هم عهدی بسته بودیم
حالا تو کجایی، خدا میداند ، در فکرت چه میگذرد ، آیا هنوز هم مثل من به یاد آن روزها می افتی ، آیا هنوز هم مثل من با یاد آن روزها به گریه می افتی
آیا با شنیدن اسمم دلت میگیرد یا با دیدن یکی مثل من یک قطره اشک ، تنها یک قطره اشک از چشمانت میریزد؟
عجب زمانه ایست این زمانه ی بی وفا ، خیلی وقت است دلم را سپرده ام به خدا
هر چه میخواهم فکر نکنم به آن روزها ، یک خاطره ، تنها یک خاطره از تو ، باز هم میسوزاند دل تنهایم را…


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 29 مهر 1390برچسب:, | 2:56 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

توي يک کنج اتاق

 منم و يک قاب عکس

منم و دنيايي از خاطره ها توي اين کنج اتاق

منم و يک فنجون خالي چاي

منم و يک حبه قند گوشه ء فنجون فال

 منم و يک برگ خشکيده توي دفتر عشق

 منم ويک قطره اشک خشکيده روي فرش اتاق

 توي کنج اين اتاق بي کسي

منم و يک دنيا از خاطره ها

منم و يک جاي خالي تو اتاق

 منم و يک دل تنها و غريب

توي يک شهر پر از تنهايي

 دل من هرجا باشه بازم بي اون تنها شده

 دل من غصه نخور تو هم يه روز شاد ميشي

 دل من غصه نخور

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 29 مهر 1390برچسب:, | 10:28 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

راه طولاني ايست و من ايستاده مي نگرم

 

قدمهايم سست و سست تر شده اند

 

احساس ياس و نااميدي بر من چيره شده

 

واي به روزي که تنها راه برگشت

 

نقطهء اشتباه دوبارهء من باشد

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 29 مهر 1390برچسب:, | 10:24 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

عاقبت عشق را در سياهي شبهاي تنهايي بايد جست!

عاقب عشق را در دشتي که ديگر کويري خشک و بي جان است بايد جست!

کجاست آن سرسبزي و طراوت؟

کجاست آن رود آرام و پر آب؟

ديگر هيچ نيست در اينجا ، حتي خودت هم نيستي!

تو کجايي؟ خدا ميداند !

عاقبت عشق را در آن دنيا بايد ديد !

بايد ديد و گريست و به عشقهاي اين زمانه خنديد!

بدون التهاب آشيانه عشقت را ويران کرد ، تو در اينجا آرام و قرار نداشتي!

بدون پشيماني قلب بي گناه تو را به دست ابديت سپرد ، تو در اينجا يخ زده بودي!

عاقبت عشق تو همين شد که از قبل پيش بيني ميشد!

آن روزهاي شيرين گذشت!

آن روزهايي که قلبت براي کسي که دنياي تو بود ميتپيد گذشت !

امروز ديگر عمري از تو باقي نمانده که بخواهي قلبي در سينه داشتي باشي  

تا حتي يک لحظه براي خودت بتپد!

يک لحظه شاد بودن در اين لحظه ها آرزوي تو است ، آرزويي که هر کس  

آن را بشنود به تو و اين روزگار پوچ ميخندد!

نه تقصير تو بود و نه تقصير دلت ! مقصر عشق بود که تو را  

در دام خودش اسير کرد!

تو را شکنجه کرد تا بفهمي لحظه هاي عاشقي شيرين است  اما  

به شيريني تلخي هاي لحظه رفتن !

عاقبت عشق را در چند قطره خون و يک عمر ماتم ، يا يک عمر رفتن بايد جست!

 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:عاقبت عشق, | 10:53 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد