صبح بخير عزيزم  

 

چرا من هرصبح خودم را

 

 در آينه تو سبز مي بينم

 

و تو خودت را در آينه من آبي

 

بيا برويم باورمان را قدم بزنيم

 

تا شانه هاي خيابان خيال کنند

جنگل و دريا بهم رسيده اند !؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:صبح بخیر عزیزم, | 1:7 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

من حتي تعداد گلبرگهاي

هر گل مزرعه ات را مي دانستم

مي دانستم که ماه هر شب

براي کدام گل آفتابگردانت لا لا يي مي خواند

با تو در شخم بودم . . در بذر افشاني

در کاشت . . در داشت

و با حيله کلاغها

داستان عشق من در برداشت به پايان رسيد !

و چون مترسک

با شقاوت از ياد رفتم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, | 7:53 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو
روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم، یک لحظه صدایت را نمیشنیدم غرق در گریه میشدم
روزی تو را نمیدیدیم از این رو به آن رو میشدم!
گفتی آنچه که میخواهم باش ، از آنچه که میخواستی بهتر شدم
گفتی تنها برای من باش ، از همه گذشتم و تنها مال تو شدم
روزی آمد که من مال تو بودم و تو عاشق کسی دیگر
اینک تنها اشک است که از چشمان من میریزد
تنها شده ام ، باز هم مثل گذشته همدم غمها شده ام
راهی ندارم برای بازگشت ، به یاد دارم شبی دلم تنها به دنبال ذره ای محبت میگشت
نمیپرسم که چرا مرا تنها گذاشتی ، نمیپرسم که چرا قلبم را زیر پا گذاشتی
میدانستم تو نیز مثل همه …
نمیبخشم تو را …
دیگر مهم نیست بودنت ، احساس گناه میکنم در لحظه های بوسیدنت
نمیبخشم تو را ، این تو بودی که روزی گفتی با دنیا نیز عوض نمیکنم تو را
دنیا که سهل است ، تو حتی نفروختی به کسی دیگر مرا
مثل یک جنس کهنه ، دور انداختی مرا!
نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم
تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من ، میمانم با همان تنهایی و  غم
تو را نمیبخشم ، و اینک روزی آمده که به خاطر تو حتی نمیریزد یک قطره اشکم!


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, | 7:45 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

میتوانم کسی باشم که آسمانش پرستاره است ، رنگ عشق را ندیده ولی عاشق است.
میتوانم شمعی باشم که عاشق هزار پروانه است ، سوختن پروانه را باور ندارد و مثل خورشید گرم گرم است.
میتوانم سرابی باشم برای دلها ، زخمی باشم برای دردها ، سنگی باشم برای شکستنها.
میتوانم بشکنم دلها را، به بازی بگیرم قلبها را ، و بسوزانم نامه ها را.
میتوانم دو رنگ باشم یک قلب رنگارنگ داشته باشم ، میتوانم در آغوشها بخوابم و آرام باشم.
در مرامم نیست اینگونه باشم ، دلی سیاه و قلبی پر ازدحام داشته باشم .
آسمانی بی ستاره دارم ، قلبی آواره دارم ، نه شمع هستم و نه خورشید ، من یک دل مهتابی دارم.
من که دلم پر از درد است پس چگونه مرحمی برای دردهایم باشم؟
من که خود یک دلشکسته ام ، در غم عشق نشسته ام پس چگونه باید آرام باشم.
نمیتوانم بنویسم قصه رفتنها ، غرق شدن در سراب دلها را .
مینویسم که اسیر دلهای بی وفا بودم ، هنوز قصه تمام نشده ، من نیز قربانی یک عشق دروغین بودم


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, | 7:23 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

گفتم : خدايا . . . کجاي دنيايي ؟

ايا بر بال شاپرکي سواري ؟

يا به روي ابري شناور

از کدام قبيله اي ؟

و بر کدام اسب مي تازي

بر کدام قله ايستاده مرا نظاره مي کني

قضاوت مي کني عدالت مي ورزي

و حکم مي راني

که اينگونه هواي مرا داري

خدايا هر کجا هستي

بر بال شاپرک . ابر شناور . يال اسب بي قرار

بالاترين قله جذر و مد دريا . شکوه جنگل

ميان کيفم . درون زنبيلم . گوشه دلم

اشپزخانه ام کنج باغچه ام

هر کجا هستي . . . اي خدا

سخت مي بوسمت . .

که اينگونه هواي مرا داري


 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, | 7:48 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

بايد در تو مي مردم  که مردم


بايد در تو مي رفتم  که رفتم


بايد در تو . . . تو مي شدم که شدم


حالا آمده اي که مرا از که پس بگيري


از خودت ! ؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 11:43 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

در تو گم شده بودم

يا تو در من پنهان شده بودي

که خود تو شده بودم !؟

در من گم شده بودي

يامن در تو پنهان شده بودم

که خود من شده بودي !؟

به چشم تو دنيا را ميديدم

به چشم من دنيا را ميديدي

تمام خنده هايم مثل تو بود

تمام دروغهايت مثل من

تو مي خنديدي

من بغض پنهانت را باران بودم

من مي خنديدم مثل تو به دروغ !

و تو خيسي اندوهم را

به روي گونه هايت پاک مي کردي

و به همين دلايل ساده

من تو شده بودم ... و تو ... من

و مردم ما را با هم اشتباه مي گرفتند !؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 11:37 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

کلافه و بي قرارم ، خبري از گذر زمان ندارم !

دستهايم ميلرزد ، اينک روز است يا شب ، اين را هم نمي دانم

تنها دردي در سينه دارم و بغضي  که گلويم را مي فشارد

تمام وجودم سرد است ، سياهي لحظه هايم کار سرنوشت است

من ديوانه چقدر ساده بودم ، من عاشق چقدر بيچاره بودم

نميخواستم عاشق شوم ، قلبم اسير روياهايم شد

روياهايي که با تو داشتم ، کاش ياد تو را در خاطرم نداشتم

خواستم تو را فراموش کنم ، فراموشي را فراموش کردم

خواستم اشک نريزم ، يک عالمه بغض در گلويم را جمع کردم

کلافه و بي قرارم ، مثل اين است که ديگر هيچ اميدي ندارم

سادگي من بود که بيش از هرچيزي مرا ميسوزاند،

کاش به تو اعتماد نميکردم ، کاش تو را نميديدم و راه خودم را ميرفتم

کاش لحظه اي که گفتي عاشقمي ، معناي عشق را نميدانستم

همه جا مثل قلبم دلگير است ، همه جا مثل چشمانم خيس است

همه جا مثل غروبها ، مثل پاييز و مثل اين روزها نفسگير است

هميشه ميگفتم بي خيال ، اما اينبار بي خيالي به من گفت بي خيال

هميشه ميگفتم ميگذرد ميرود ، اما اينبار گذشت و چيزي از يادم نرفت!

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 11:29 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

روزي روزگاري عاشقي در گوشه اي نشسته و غم گرفته بود……

 

از يار و ياورش دور بود و غمي بالاتر از غم عاشقي در دل داشت ….

 

در حالي که اشک ميريخت و هق هق دلتنگي به سر ميداد

 

 قاصدکي  بر روي دستان اون نشست….. گويا از سوي کسي آمده بود……

 

قاصدکي که انگار  شبنمي بر روي آن نشسته بود…..

 

شبنمي که بوي اشک ميداد ، بوي عاشقي ميداد و در نگاه آن شبنمي که

 

 بر روي قاصدک نشسته بود چشمان خيس يارش نمايان بود……….

 

عاشق دلتنگ تر شد و بغض گلويش را گرفت ….. قاصدک را با دستانش گرفت

 

 و  با آن درد دل هايش را سر داد و بر آن بوسه  اي زد

 

و در جواب با نفسي از اعماق وجودش قاصدک را فرستاد...

 

اما قاصدک پرپر شد ، شکسته شد و از ادامه سفر بازماند…….

 

سنگيني اشکهاي عاشق بر روي قاصدک مانع سفر کردن او شد.....

 

تمام درد دل ها بر باد رفت و تمام اشکهاي عاشق نيز بر زمين ريخت …..

 

عاشق از دلتنگي شکسته شد و معشوق نيز در آن سوي دنيا

 

 همچنان منتظر قاصدک ماند تا از اين انتظار تلخ پر پر شد....

 


 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 3:27 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

خواستی بیای خونمون بیا کوچه دلتنگ
یه خونه قدیمی با ادمای یک رنگ
چند تا خونه که رد شی
سمت چپت یه حجلست
همسایمون خورشیده
خونمون رو به قبلست
روی در چوبیمون
عکسه یه میشو گرگه
خونه من کوچیکه
اما دلم بزرگه


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 1:26 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 11 صفحه بعد